شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

سوم دبیرستان، فدریکو گارسیا لورکا و بچه هایی که می خندیدند...

امروز ساعت 5 عصر ناخودآگاه یاد دوران دبیرستان و کلاس ادبیات افتادم

 

آن سال ها ی خوب، در کلاس ادبیات،معلم ضبط صوتی آورده بود و گفت:بچه ها امروز براتون میخوام نوار بزارم! با هم یه شعر از یه شاعر اسپانیایی رو گوش بدیم... غوغایی بود در کلاس و چقدر هیجان زده و خوشحال که معلم میخواهد در مدرسه برای ما نواری بگذارد و با هم گوش دهیم... ناگهان شروع به دکلمه کرد و ... خواند...

 

در ساعت پنج عصر
درست ساعت پنج عصر بود
پسری پارچه سفید را آورد، در ساعت پنج عصر
سبدی آهک از پیش آماده، در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ، در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکه‌های پنبه را هر سوی، در ساعت پنج عصر
و زنگار بذر نیکل و بذر بلور افشاند، در ساعت پنج عصر
اینک ستیز یوز و کبوتر، در ساعت پنج عصر
رانی با شاخ مصیبت‌بار، در ساعت پنج عصر
ناقوس‌های دود و زرنیخ، در ساعت پنج عصر
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند، در ساعت پنج عصر
در هر کنار کوچه دسته‌های خاموشی، در ساعت پنج عصر
و گاو نر تنها دل بر پای مانده، در ساعت پنج عصر
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش، در ساعت پنج عصر
چون ید فروپوشید یکسر سطح میدان را، در ساعت پنج عصر
مرگ در زخم‌های گرم بیضه کرد، در ساعت پنج عصر
در ساعت پنج عصر، بی هیچ بیش و کم، در ساعت پنج عصر
تابوت چرخداریست در حکم بسترش، در ساعت پنج عصر
نی‌ها و استخوانها در گوشش می‌نوازند، در ساعت پنج عصر
تازه گاو نر بسویش نعره بر‌می‌داشت، در ساعت پنج عصر
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین‌کمانی بود، در ساعت پنج عصر
قانقرایا می‌رسید از دور، در ساعت پنج عصر
بوق زنبق در کشال ای سبز ران، در ساعت پنج عصر
زخم‌ها می‌سوخت چون خورشید، در ساعت پنج عصر
و در هم خرد کرد انبوهی مردم دریچه‌ها و درها را، در ساعت پنج عصر
در ساعت پنج عصر، آی چه موحش پنج عصری بود
ساعت پنج بود برتمامی ساعتها
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه

 

و بچها میخندیدند و بچها مسخره میکردند و بچها نمیفهمیدند حس و حال معلم را...

 

امروز دلم آن معلم را میخواهد تا لحظه ای همکلام شوم با او و عذرخواهی کنم از خندهایم و تشکر کنم بخاطر جسارتش و خلاقیتی که در آن سال به خرج داد ...

 

 


مولوی... مولانا... رومی...

خود را در حدی نمیبینم که درباره ی بزرگی چون مولانا مطلبی بنویسم.مولانا انسانی برای تمام بشریت است.در سال روز این انسان بزرگ فقط به چند نکته اشاره میکنم:

 

- در سال 2001 ترجمه انگلیسی دیوان شمس مولانا پرفروش ترین کتاب سال آمریکا شد!آیا در ایران که ادعای این را دارد که مولانا یک ایرانی است این اتفاق افتاده ؟

- آیا محله ها ،خیابان ها،میادین و ... که در ایران با نام این شاعر و انسان بزرگ مزیین شده اند با شخصیت و شان این بزرگ ادب همخوانی لازم را دارند؟

- به جای این همه همایش و پژوهش و شعار واقعا راهی عملی برای فراگیر شدن کتاب ها و اشعار بزرگان شعر و ادب پارسی وجود ندارد؟

- اگر دانشگاهها،مدارس،مراکز علمی و فرهنگی و خانواده ها با برنامه ریزی مدون و طی ایجاد موجی زیر پوستی و بلند مدت سفر به آرامگاه های شاعران و فرهیختگان ایرانی و پارسی زبان چه در داخل و چه در خارج از کشور را در برنامه های خود قرار دهند چه اتفاقی خواهد افتاد؟مگر غیر از این است که این آرامگا هها فضاهایی آرام، عاشقانه و پارسی دارند.



عشق از ازل است و تا ابد خواهد بودجوینده عشق بی‌عدد خواهد بود
فردا که قیامت آشکارا گرددهرکس که نه عاشق است رد خواهد بود


- مسولین فرهنگی و سیاست گذاران کلان فرهنگی و اجتماعی جهت تشویق و ترغیب جامعه برای رفتن به سوی کتاب های فاخر ادب پارسی چه کرده اند؟کشورهایی که تاریخ و قدمت زیادی ندارند شروع به ساختن نماد و چهره و سنبل برای آیندگان خود نموده اند در این وادی و زمان ما نمیتوانیم تاریخ و ادب و فرهیختگان خود را حفظ کنیم!ساختن سخت تر است یا حفظ کردن ؟

و میرسیم به مولانا ...من نیز به نوبه ی خود بزرگ داشت این شاعر بزرگ و گرانقدر را به تمام جهانیان و به خصوص پارسی زبانان عزیز تبریک می گویم. مولانا متعلق به هیچ جغرافیایی نیست و خوش به سعادت ما پارسی زبانان که لذت بیشتری از خواندن اشعار و حکایات این انسان فرزانه می بریم.


زاهد بودم ترانه گویم کردیسر حلقهٔ بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقاری بودمبازیچهٔ کودکان کویم کردی