شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

دست آورد اولین سفر با دوچرخه



دوچرخه سواری از جهات مختلف بسیار شبیه زندگی است.

آن لحظه که قراره شروع کنی نمی دونی چی در انتظارته بین انجام دادن و ندادن رفتن و نرفتن می مونی و باید انتخاب کنی .عشق و علاقه تو این انتخاب تاثیر بیشتری از عقل و منطق داره.

وقتی که انتخاب کردی و تصمیم گرفتی، خودتی و پاهات، خودتی و دوچرخت .بارت رو باید خودت حمل کنی حتی وزن خودتم خودت باید بکشی، کس دیگه ای نیست حالا اینارو بست بده تو زندگی...

گاهی پشیمونی و خسته، گاهی شاد و سرمست از طبیعت و لذت های دنیا،

یه وقتی تو سر بالایی بهت بدجوری فشار میاد اما بعدش می افتی تو سرازیری کل خستگی سربالایی در میشه.

گاهی حتی تو سرازیری وقتی فکر می کنی همه چی خوبه و خوشحالی و راحت، یهو پنچر می کنی. تازه شانس بیاری از جاده منحرف نشی .یا تو سرازیری انقدر باد میاد که جلوی سرعت تو میگیره بعد که فکر میکنی میگی خوب شد که باد می اومد و یکم از سرعتم رو گرفت شاید اگه خیلی تند میرفتم اتفاق بدی می افتاد.

بعضی وقتها بعضی ها تو اوج نا امیدی کمکت میکنن مثل دادن آب ،میوه،دعوت به خونشون و گرفتن یه دوش آب گرم

گاهی هم تو اوج خوشی با دیدن بعضی صحنه ها و بعضی اتفاقا یا اذیت و آزار و نامردی اطرافیان حالت گرفته میشه.

 

گاهی بارون گاهی آفتاب گاهی باد گاهی بدون آب همه و همه میان و میرن و تو و کوله بارت و دوچرخت میمونید و راه...

راهی که باید رفت پس بهتره سخت نگرفت و این راه رو رفت

 

چه پرنده هایی که موقع خوردن خوراکی نزدیکت میشن چه سگی که دنبالت میکنه، همه جزء این زندگی و این دنیا هستن.

من تمام این اتفاقات رو یه زندگی کوتاه می دونم.زندگی کوتاهی که رو دوچرخه داشتم انگار خلاصه ای از زندگی بشر در این دنیا بود.

از تمام دوستانی که من رو برای انجام این سفر یاری کردند ممنونم.

 

خلیج پارس تا خزر-تالش

بیدار شدم دیدم بارون نم نم می باره ،شب هم بارون باریده بود و دوچرخه و خورجین ها کمی خیس شده بودن.وسایل رو جمع کردم و آنجا را با کلی خاطره ترک کردم.بارون نم نم میبارید اما رکاب میزدم و از شهر خارج شدم.تا منطقه بشم جاده خوب نبود اما بعدش جاده بهتر شد و جاده شونه خوبی داشت.هوا دلچسب بود و باران قطع شده بود.نسیم دریا به صورتم میخورد.واقعا لذت بخش بود.طی تماسی که با آقای گودرزی داشتم قرار شد صبحانه رو در منزل آقای گودرزی باشم.حدود ساعت 10 رسیدم به رضوانشهر.بعد از خوردن صبحانه و کلی صحبت با آقای گودرزی با هم به سمت اداره تربیت بدنی رضوانشهر رفته و اسم من را هم برای سفر برون مرزی نوشتند تا اگر موافقت شد و کارهاش انجام شد من هم همراهش بروم.(برای آشنایی با آقای گودرزی میتوانید در قسمت گفتگوهای همین وبلاگ گفتگو من و ایشان رو بخوانید)بعد از خداحافظی از آقای گودرزی به پونل و بعد چوکا و بعد هم پره سر رسیدم.



بعد از خوردن چای و دیدن چندتن از اقوامم به راه خودم ادامه دادم و بعداز حدود نیم ساعت به ساحل زیبای گیسوم رسیدم.

کامران (پسر عمه ام)با ماشین من رو از پره سر تا گیسوم همراهی کرد و ازم کلی عکس و فیلم گرفت.از قبل ویلایی رو برای ماندنم هماهنگ کرده بودم.پسر خاله ام برام ناهار آورد از همینجا از آقا علیرضا و آقای بخشی(شوهرخالم)به خاطر ویلا و ناهار تشکر میکنم.

بعد از مستقر شدن تو ویلا و گرفتن یک دوش آب گرم خستگی از تنم بیرون رفت.




تو ایون روی مبل نشستم و در حالی که چای می نوشیدم به دریا خیره شده بودم.باد و بارون هم بود و چه لذت بخش بود خلیج پارس تا کاسپین برای من.

من میتونستم همین روز به هشتپر(تالش)برسم اما چون برای فرداش برنامه استقبال تو میدون شهر رو گذاشته بودند من در گیسوم موندم تا فردا برم تالش.

 

صبح ازگیسوم به سمت باغ زندگی حرکت کردم.از جاده گیسوم که به سمت جاده اصلی رکاب میزدم سفرم رو مرور میکردم.

واقعا جاده گیسوم لذت بخش بود یاد روزهایی افتادم که با هیئت کوهنوردی تالش همین جاده گیسوم رو تمیز میکردیم و زباله هاش رو جمع میکردیم.



وارد جاده اصلی شدم و از سمت جاده کمربندی اسالم به سمت باغ زندگی حرکت کردم.



بعد از توقف کوتاهی در باغ زندگی به سمت هشتپر حرکت کردم.دایی دانیال و آقای امیر شریفی من رو با ماشین تا میدون شهر همراهی کردند تو مسیر کامران هم بهشون اضافه شد.



ورودی شهر عکس گرفتم و کم کم وارد شهر شدم.



رسیدن به شهری که هر گوشش واسمخاطرست و دوران نوجوانی و جوونی توش سپری شده .



کل سفر تو ذهنم مرور میشد.بعد از کلی کش دادن و آروم رفتن واسه این که سر ساعت برسم به میدون،بالاخره رسیدم.



اعضای هیئت کوهنوردی،کامروز(داداشم) چندتا از دوستام ،رئیس تربیت بدنی ،رئیس هیئت دوچرخه سواری و نیروی انتظامی و تعدادی که نمیشناختمشون.از کامران بخاطر عکسها ممنون.



از همشون ممنونم بخاطر لطفی که بهم داشتن.و این چنین سفرم تمام شد با چندتا عکس یادگاری و دوتا پرده تو میدون شهر و کلی خاطره و البته پرده ای که کلی آدم روش یادگاری نوشتن...



این بود سفر خلیج همیشه پارس تا دریای زیبای کاسپین



یک اتفاق خوب:در همان روزی که من به تالش رسیدم به طور اتفاقی یک سایکل توریست خوب همدانی وارد تالش شده بود.وقتی که به کافی نت رفته بود متوجه شد که من هم با دوچرخه به تالش رسیده ام.شماره من را از صاحب کافی نت که از دوستانم بود گرفت و به من زنگ زد.من هم شب رفتم و بهش سر زدم.حالا یه دوست خوب دوچرخه سوار و کوهنورد پیدا کردم به اسم صابر چیت سازیان.واین گونه دوچرخه ها انسان ها را با هم دوست میکند...




خلیج پارس تا خزر-گیلان

صبح بعد از خوردن صبحانه حدود ساعت هفت و نیم حرکت کردم .طبق عادت همیشگی شب قبل تمام وسایل رو روی دوچرخه سوار کرده بودم تا صبح سریع حرکت کنم.هوا خوب بود .از سمت خور (نام روستایی که خروجی هشتگرد به سمت قزوین)وارد اتوبان شدم.نگاههای مردم همچنان از پنجره خودروها دنبال من بود.بدون توقف رکاب میزدم.مسیر آشنا،هوا خنک تر و بار سبکتر.همه ی اینها باعث میشد سریع تر رکاب بزنم.کنار اتوبان هندوانه فروش ها که در کپرها و آلاچیق های خود مشغول فروش هندوانه بودند.سیمان آبیک،نیروگاه شهید رجایی،شهرک صنعتی کاسپین از کنارشان عبور کردم از سمت اتوبان رفتم و وارد شهر قزوین نشدم.حدود ساعت 12ظهر کنار دانشگاه آزاد قزوین بودم.قرار بود من تا ناهار رکاب بزنم و خانوادم با ماشین بیان و ناهار رو کنار هم بخوریم.

رفتم سمت اتوبان قزوین- رشت و عبور از عوارضی و بعد محمدیه.حدود ساعت 1:30 گرسنم شده بود.کنار دو برادر انگور فروش توقف کردم و از آنها مقداری آب گرفتم.بسیار مهربان بودند کنار آنها مشغول خوردن نان و پنیر و انگور شدم.مقداری هم انگور برای توشه راه به من دادند.

کمی دیگر ادامه دادم تا به نزدیکی راهدار خانه کوهین رسیدم.حدود 130 کیلومتر تا رشت مونده بود.زیر سایه درختی منتظر ماندم تا خانواده ام بیان و باهم ناهار بخوریم.خیلی خوب بود خوراک گرم و خوشمزه و بعد کمی استراحت.بعد از خداحافظی از خانوادم به راه خودم ادامه دادم.یه سینه کش شدید رو رد کردم و بعد به سرازیری رسیدم.



باد به شدت از روبرو میوزید و اذیت میشدم.تونل ها رو با روشن کردن چراغ و تندتر رکاب زدن طی میکردم.جاده تا منجیل خوب بود هم پهن و هم آسفالتش خوب بود.به نزدیکی های لوشان رسیدم خسته بودم اما ترجیح دادم تا منجیل ادامه بدم.باد به قدری شدید بود که 2-3 کیلومتر مونده به منجیل دیگه دوچرخه رو به دست گرفتم.حتی سرازیری ها رو هم نمیشد رکاب زد و سوار دوچرخه شد.با هر سختی بود خودمو به منجیل رسوندم.بعد از پرس و جو متوجه شدم منجیل اداره محیط زیست نداره.مسجد رو هم که اول شهر بود رد کرده بودم و چون خیلی خسته شده بودم و مسیر برگشت سربالایی بود و باد هم میوزید ،برنگشتم مسجد.در یک قهوه خانه نشستم و چای خوردم.سپس یه دیزی گرم. بعد از پرس و جو آدرس پاسگاه رو پرسیدم و رفتم تا از پاسگاه راهنمایی و کمک بخوام که با برخورد بد سرباز و بعد برخورد بدتر رئیس و کیشیک پاسگاه مواجه شدم.رفتم جلوتر و تصمیم به زدن چادر گرفتم.بعد از پیدا کردن جای مناسب در گوشه ای ،پشت ایست بازرسی منجیل چادر زدم و دوچرخه رو به درختی که کنار چادر بود زنجیر کردم.هر طوری بود کم کم کنار اون همه باد و سروصدای ماشین ها خوابم برد.اون روز حدود170 کیلومتر رکاب زدم که بیشترین رکاب زدن در یک روز در طی مسافرتم بود.



صبح بیدار شدم و وسایلم رو جمع کردم و یه چای خوردم.باید از تونل هایی رد می شدم که دو طرفه بودند و طولانی.بعد تونل ها جاده تا رودبار شونه نداشت و خطرناک بود.بهم فشار اومد چون اول صبح بود و بدنم گرم نشده بود و چون مجبور بودم تند رکاب بزنم تا تونل ها و جاده های بدون شونه رو تا رودبار طی کنم.وقتی به رودبار رسیدم عضلاتم کمی گرفته بود.کمی زیتون خریدم و خوردم و بعد  وارد اتوبان شدم.هوا خوب بود و من سرخوش مشغول رکاب زدن.بعد از گذشتن از کنار مراتع و مزارع و طبیعت زیبا کم کم نزدیک امام زاده هاشم شدم.



توقفی نداشتم تو امام زاده هاشم و به راه خودم ادامه دادم جاده زیاد خوب نبود.حدود 15 کیلومتر مونده بود تا رشت یه دوچرخه سوار به من نزدیک شد و بعد از خوش و بش با هم دوست شدیم.آقای صدقی انسان شریف و محترمی بودند و مسئول راهنمایی گروههای کوهنوردی بودند که به گیلان می آمدند.کلی حرف زدیم و تبادل نظر کردیم با همدیگه.خوش گذشت و زمان هم زودتر سپری شد واقعا اونجا احساس کردم هم رکاب داشتن خیلی خوبه اما خوب باید یه هم رکاب خوب و با حوصله داشته باشی تا لذت بخش باشه سفرت در غیر این صورت میتونه سفرتون رو خراب کنه با بهانه گیری و کم طاقتیش.



رسیدیم جایی که مسیرمان از هم جدا میشد.آقای صدقی خیلی اصرار کردند که برم منزلشون و ناهار رو پیش اونا باشم. با این که دوست داشتم برم اما قبول نکردم دلیلش این بود که آسمون پر از ابر بود و می ترسیدم بارون بیاد و نتونم رکاب بزنم.بعد از خداحافظی به راه خودم ادامه دادم از سمت کمربندی رفتم.به میدان امام حسین که رسیدم یاد دوران دانشگاهم افتادم که در نزدیکی این میدون بود.همینطور که از کمربندی رد میشودم دوران دانشجویی خودمو مرور میکردم.به میدان فرزانه رسیدم و بعد به سمت انزلی به حرکت خود ادامه دادم.در مسیر رشت-انزلی یک زوج دوچرخه سوار خارجی دیدم که ظاهرا روسی بودند و در مسیر مخالف من در حال رکاب زدن بودن.کم کم به نزدیکی انزلی رسیدم.از هر کس و هرجا می پرسیدم نمی دونستن آدرس اداره محیط زیست انزلی کجاست!بعد از کلی پرس وجو و تلاش اداره محیط زیست رو پیدا کردم.اما حالا که رسیده بودم کسی نبود جوابی به من بده.روز جمعه بود.بعد از کلی زنگ و در زدن شخصی اومد و جواب من رو داد و راهنماییم کرد.بهم گفت نمیتونم تو اداره بمونم و باید برم مهمانسرای اداره محیط زیست.مهمانسرا در شیلات ،کنار پل قاضیان بود. برای رسیدن به آنجا باید وارد محوطه شیلان میشدم و حدود 2کیلومتر به سمت داخل مرداب حرکت میکردم. داخل اداره شیلات یک جاده زیبا و سرسبز رو طی کردم و رسیدم به مهمانسرا.



واقعا زیبا بود اصلا فکرشم نمیکردم تو شهر انزلی همچین جایی باشه.بعد از رسیدن و کلی صدا زدن چند محیط بان آمدند و کلی حرف و پرسیدن علت سفر و دیدن معرفی نامه اداره محیط زیست و بعد از حدود 2ساعت معطل شدن و استعلام گرفتن اجازه دادند در یکی از سوئیت ها بمانم و از امکانات آنجا استفاده کنم.تو اون 2ساعت که معطل بودم کلی تمشک خوردم و عکس گرفتم.و مردم که با قایق داخل مرداب میگشتند رو تماشا میکردم.




سویئت خوب و شیکی بهم دادن



 و بعد از حمام و عوض کردن لباس ها رفتم تو شهر تا یه دوری بزنم و شام بخورم.یه قدمی هم تو بلوار زدم و برگشتم.بگم از برگشتن،تو محوطه شیلات بعد از عبور از نگهبانی و ساختمان ها شیلات وارد همان جاده زیبا می شدم  که البته تو شب کمی ترسناک بود هیچ نوری نبود و جلوی من جنگلی انبوه ،یه هیجان و دلهره جالبی بود.رسیدم به سوئیت و دوچرخه رو یه جای خوب گذاشتم و استراحت کردم.




سفر خلیج پارس تا خزر-کاشان

هوا خنک تر از روزهای اول بود شیب جادها کمتر و کمتر میشد شاید من عادت کرده بودمو کمی پاهام قویتر شده بود.از سمت قمصر که بخوای بری کاشان مسیر سرازیریه و اگه هوا صاف باشه و غبار نباشه کاشان رو میتونی خوب ببینی، شهری که مثل یک بشقاب وسط سفره کویر میمونه مثل خیلی از شهرهایی که تو این سفر اولین بار بود که میدیدم کاشان رو هم اولین بار بود که میدیدم!



برای رسیدن به اداره محیط زیست باید مسافت زیادی رو از داخل شهر طی میکردم.توی شهر رکاب زدن با این که کمی خطرناک و سخته اما خوبیش اینه که توی شهرهای جدید همه چی تازگی داره و آدم متوجه مسافت و گذر زمان نمیشه.بالاخره به اداره محیط زیست کاشان رسیدم.



مهمانسرای خالی نداشتند.بعد از کلی رایزنی یکی از مهمانسرها که در اختیار پیمانکار تعمیر و درست کردن بایگانی اداره بود در اختیارم گذاشتند تا از آنجا بصورت مشترک استفاده کنیم.بعد از ظهر با محسن صفایی،رفیق هم خدمتیم قرار گذاشتم.(قابل توجه آنهایی که میگویند سربازی نمیریم. من تو خیلی از شهرهای ایران دوستانی دارم که با بیشترشان در دوران سربازی آشنا شده ام) بعد از سلام و احوال پرسی و خوش وبش رفتیم سمت خانه های تاریخی کاشان.



خونه طباطبایی ها و بعدشم خونه عباسیان.واقعا معماری و مهندسی خاصی داشتند.نکته قابل توجه این که این خانه ها برای شاه و وزیر یا خان نبود بلکه برای تجار کاشانی بودند.که تعدادی زیر نظر میراث فرهنگی هستند و تعدادی در اختیار افراد علاقه مند که با هزینه شخصی خانه ها را خریداند و بازسازی و مرمت کرده اند.



در خانه طباطبایی با دوتا از استادهای دانشگاه تهران و یک پروفسور آلمانی آشنا شدم .اونا از حرکت دوچرخه سواری من خیلی خوششون اومد.چندتا عکس یادگاری با هم گرفتیم،روی پرده ای که شعار سفرم روش بود یادگاری نوشتن .



خانه های سنتی را با زیبایی هاش و این پنجرهای قشنگ ترک کردیم...



بعد به مسجد آقا بزرگ رفتیم، معماری زیبایی داشت.در طبقه پایین این مسجد محل تعلیم و درس خواندن طلبه ها بود.



فرصت زیادی نداشتم و فقط یه نصف روز میتونستم تو کاشان بمونم.بعد از دیدن مسجد آقا بزرگ رفتیم سمت باغ فین.محسن با ماشین بود واسه همین راحت تر میتونستیم بریم و جاهای مختلف رو ببینیم.



باغ فین،انقدر معروف وشناخته شده هست که نیازی نیست من دربارش چیزه زیادی بنویسم.زیبا و با صفا ،با چشمه های زیبا.



اطراف باغ فین هم پر بود از مغازهایی که گلاب میفروختن...



بعد رفتیم بستنی فروشی حاجی اسماعیل(امیدوارم اسمشو درست به خاطر سپرده باشم)واقعا بستنی خوشمزه ای داشت.محسن میگفت این بستنی مخصوص کاشونه.تو همین روزا بود که خبر برد تیم والیبال ایران مقابل ژاپن و رفتن به لیگ جهانی رو شنیدم.خوشحال کننده بود.رفتیم خونه محسن اینا.اون شب یه شام حسابی خوردیم.واقعا شرمنده محبت محسن و خانوادش شدم.بعد شام رفتیم خونه پسرخاله محسن.چه سورپرایزی بهتر از شنیدن موسیقی زنده.پسرخاله محسن دف میزد و دوستش سنتور.چندتا قطعه واسم زدن که خیلی قشنگ بود و دلنشین.عکسی ندارم از این مراسم چون همش فیلم گرفتم.ازشون از همینجا تشکر میکنم.

قرار بود بریم بام کاشان اما من خسته بودم و فردا صبح زود باید راه میفتادم سمت قم.به محسن هم از اون عکسای تالش که همراهم بود یادگاری دادم.محسن هم روی پرده یه شعر از سهراب، یادگاری نوشت.خداحافظی کردیم و من طبق عادت همیشگی وسایل رو شب جابجا کردم و بعدشم استراحت واسه حرکت فردا.

صبح زود از سمت کاشان به سمت آزاد راه حرکت کردم.یه 5کیلومتری سربالایی بود و بعد وارد آزاد راه شدم و یکم جلوتر به عوارضی کاشان قم رسیدم.بماند که یه سگی واق واق کنان کم مونده بود روزمونو خراب کنه.اول صبح سربالایی و بعدم سگ و ...هوا خوب بود .مطلب خاصی تو جاده نبود.



ظهر به قم رسیدم.جذاب نبود همش جاده ،بدون آبادی و طبیعت خاصی.بعد از خوردن ناهار و کمی استراحت تو یه نماز خونه ادامه دادم و ساعت حدود4-5 رسیدم به مجتمع رفاهی مهتاب.یه استراحت کوچولو و بعد ادامه دادم.



بعد از مجتمع مهتاب مسیر چند کیلومتری سرازیری میشه.طبق برنامه قرار بود از فرودگاه امام تا هشتگرد رو رکاب نزنم.چندتا دلیل داشت هم جادها خیلی شلوغ بودن و هم مطلب خاصی برای دیدن نبود.یکی از دوستان آرژانتینی با نام خوزه چند وقت پیش تو اتوبان کرج تهران تصادف کرده بود.از کاشان تا نزدیکای تهران مسافت طولانی بود و حسابی خسته بودم.پدرم اومد دنبالم و رفتیم خونه.

یه  نکته ی ناراحت کننده ،برخورد مردم بود که هرچه به پایتخت نزدیک تر میشدم برخورد مردم بدتر و عجیب تر میشد!

کمی خسته بودم اما خوشحال که به خونه رسیده بودم.بعد از حمام و کلی حرف و تعریف کردن اتفاقاتی که واسم افتاده بود و کلی خنده ،روحیه ام خیلی خوب شده بود.دوچرخه رو سبک کردم و وسایل و خورجین هارو ازش جدا کردم.بابا و داداش و آبجیم هرکدوم نوبتی با دوچرخه دور میزدن.خوب استراحت کردم.یک روز خونه موندم.عکس ها و فیلم هایی که گرفته بودم رو همش رو  روی دی وی دی کپی کردم .حدود 13 گیگابایت میشد.عکس هارو با خانواده نگاه کردیم .روی پرده سفرم پدر و برادرم یادگاری نوشتن.دوچرخه رو روغن کاری و تمیز کردم و بعد خورجین هارو سوار دوچرخه کردم.یه مقدار از وسایل رو که احساس میکردم نیازی بهشون ندارم گذاشتم خونه تا بارم سبک تر بشه.همه چی آماده ادامه سفر بود...


خلیج پارس تا خزر-اصفهان تا کاشان

صبح زود از خواب بیدار شدم،وسایل رو دیشب جمع کرده بودم و فقط کارت شناسایی رو از نگهبان گرفتم و بعد خداحافظی شروع به حرکت کردم.با این که ساعت 6:30صبح بود اما خیلی شلوغ بود.اصفهان شهر بزرگ و پرجنب و جوشی بود.خوشبختانه اداره محیط زیست که در فلکه لاله بود، از خروجی شهر زیاد دور نبود و آدرس سر راستی داشت.با انرژی و انگیزه بسیار شروع به رکاب زدن کردم حالم هم بهتر شده بود.از اصفهان تا شاهین شهر که همش شلوغ بود و من اصلا نفهمیدم کی رسیدم.بعدش مورچه خورت که شرکت هایی مثل اسنوا و اوسان الکتریک و ایزوگام شرق رو دیدم.جاده اتوبان و خوب بود.چندتا سربالایی ملایم هم داشت که راحت ردشون کردم.



خیلی انرژی داشتم و سربالایی ها رو خوب رکاب می زدم .وارد میمه نشدم از کمربندی رد شدم و بعد رسیدم به دوراهی که یکیش میرفت به دلیجان و سمت راستی میرفت به کاشان.



پیچیدم سمت راست، جاده فرعی و خلوت بود حدود 15کیلومتر رفتم تا رسیدم به جوشقان قالی.خیلی خلوت و آروم بود و ببیشتر ماشین هایی که عبور میکردند تریلی بودند!که علت وجود این تریلی ها رو در ادامه مطلب متوجه میشید.

هوا هم کمی گرم بود.از یه مغازه تراشکاری کمی آب گرفتم و سر دوراهی که می رفت سمت کاشان نشستم.طبق اطلاعاتی که از حامد حسینی گرفته بودم تا قهرود حدود 30 کیلومتر بود که همش سربالایه.تا کامو بیشتر نتونستم برم.جوشقان با کامو 12 کیلومتر فاصله داشت اما کلا به اون منطقه شهرستان جوشقان و کامو میگن.مردم جشقون بیشترشون تریلی داشتن و تو معادن سنگ جابجا میکردند.اطراف جوشقان و کامو معادن زیادی وجود داره.مردم کامو تو زمین هاشون کارخونه زده بودن و مردم اونجا کار میکنن.تصمیم گرفتم شب رو تو کامو بمونم .

بعد از پرس و جو 2تا جون من رو راهنمایی کردند به سمت مسجد.اونا با موتور و من هم پشت سرشون.خیلی خسته بودم حدود 130 کیلومتر رکاب زده بودم که کلی سر بالایی هم داشت ناهار هم یه تن ماهی بدون گرم کردن و بدون نون خورده بودم.رفتم تو مسجد بالش بادیم رو باد کردم و تکیه دادم به پشتی.وقت اذان بود امام جماعت نیومد ،چند نفر مرد و چندتا زن اومدن و نماز خوندن .یه پسر جوان اونجا بود که واسم نون و آورد و گفت میتونم شب رو تو مسجد بمونم .مردم خیلی لطف داشتن بهم و همش میگفتن که برم خونشون اما من تو مسجد راحت بودم.چند لحظه بعد 2تا خانوم با یه بچه اومدن و واسم چای و پنیر آوردن.حالا یه شام خوب داشتم،نون و پنیرو چای وگردو عسل یه شام صبحونه ای که حسابی چسبید.



بعد هم رفتم تو کیسه خواب که بخوابم ،البته تا خوابیدنم یکی دونفر دیگه اومدن واسه نماز و کلی هم کلام شدیم و بچهاشون با کنجکاوی از من سوال می پرسیدن.

اسم اون مسجد رو فردا صبح دیدم اسمش مسجد حضرت ابوالفضل بود.

صبح حرکت کردم.کامو میوه هایی مثل گردو،بادام،جو و کمی هم انگور داشت.زیر مجموعه کاشان و لهجه ای غلیظ تر از کاشانی ها، آب و هوایی سرد و در بهار بسیار زیبا.

مردم میگفتند قبلا چندتا خرجی هم از این مسیر رد شدن.تو بالای یکی از کوههای اطراف کامو ظاهرا دارن رصدخونه میزنن البته عده ای میگفتن کارهای هسته ای و معلوم نیست کی بریم هوا البته با شوخی میگفتن.

مسیر پر پیچ و خم و سربالایی.صبح کمی سرد بود.رسیدم به قهرود ،محل قشنگی بود کلی درخت و کارخونه پوشاک و حتی بانک مثل روستا بود اما کارخونه و بانک داشت.سرازیری شد جاده،جاده باریک بود و از وسط قهرود می گذشت.بعد از قهرود جوینان بود با دره هایی پر از درخت و هوایی خنک.به نظرم تو فصل بهار و تابستون اگه کسی بخواد بره اصفهان به جای آزاد راه از این مسیر بره خیلی باصفاست و بهش خوش میگذره.یه جاده خاکی فرعی بود که میرفت سمت سد شیخ بهایی کمی جلوتر یه جاده فرعی دیگه بود که بعد از پرس و جو متوجه شدم میره سمت امام زاده شهسوار که ظاهرا ارتش اونجا کارهای....

بعد قهرود بیشتر مسیر سرازیری بود و یه جاهایی سربالایی کوچیکی هم بود.یه سربالایی تند و تیز و بعد دو راهی قمصر


 


سمت چپ میرفت به قمصر و راست به سمت کاشان.سمت قمصر سربالایی شدید و سمت کاشان سرازیری.رفتن به قمصر تو برنامم نبود اما چند نفر بهم توصیه کردن که تا باغ پرندگان قمصر برم .بعد یکی دو کیلومتر رسیدم به باغ پرندگان



رفتم و از باغ دیدن کردم.حدود 105 نوع پرنده مختلف اونجا بود.البته خرگوش و گربه ایرانی و... هم بود.فضای قشنگی بود اما فکر کنم شب هاش زیباتر بود



بعد از دیدن و عکس گرفتن از باغ پرندگان افتادم تو جاده و مسیر رو به سمت کاشان ادامه دادم.حدود 25-30 کیلومتر تا کاشان راه بود که البته بیشترش سرازیری بود...