شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

سالی که نکوست از بهارش پیداست؟

قبل از شروع سال جدید یه مصاحبه با هفته نامه شریف داشتم که از همینجا از کامران اسدنیای عزیز به خاطر مصاحبه تشکر میکنم



عیدی من به خودم این ها بود!



یک سال گذشت با تمام فراز و نشیب هایش خدارا شکر، پر بود از تجربیات و دوستان جدید و درس عبرتهایی که جز با زندگی به دست نمی آمدند. نه در کتاب و جزوه ها بود نه از اطرافیان میشد یاد کرد. بعضی چیزها را باید تجربه کرد تا درک شوند.

دستان این هنرمند  خوش ذوق درد نکند و خوش به حال این درخت



با این که خشک شده است همچنان زیباست و باعث میشود لحظاتی کنارش بایستی.

راستی چه خوب است آنقدر معروف نیستیم که از دست

پاپارازیها نتوانیم به راحتی قدم بزنیم و هرجا برویم و نه  دیس تایم شده ایم که بخواهیم کوآلود مصرف کنیم!

و چه خوب این دوستان را دارم که کنار پرچین ها بایستیم و لبخند بزنیم و عکس بگیریم



ما عاشق این چپرها(پرچین ها) هستیم...

من و افشین و علی و امین



خوشحال شدم که امسال توانستم دوباره با دوستان قدیمی به کوه و آبشار برویم و از طبیعت لذت ببریم.

رفتیم آبشار .... انگارهنوز برای اسمش به توافق نظری نرسیده اند، آبشار لشکی یا آبشار وزگو یا همان آبشار ویزنه خودمان.مهم اسم نیست مهم زیبایی آبشار است



خوش گذشت و انرژی خوبی از این سفر یک روزه گرفتم 



سکوت بیشه زار در کنار صدای آب که سنگ ها را نوازش میکرد و پرندگان آزاد و رها.شکوفه ها و رنگ سبز چشم نواز درختان.باید شکرگذار باشم که دوستانی خوب دارم ،پاهایی سالم دارم و چشمانی پر سو که میتوانم در این شرایط باشم و از نعمت های خدا لذت ببرم

راستی دیدیم موجوداتی به اسم انسان را، که درختان را با بی رحمی میکشتند و میبردند و ... آه افسوس.



نهار رو در طبیعت خوردیم و برگشتیم به سمت سروصدای  شهر.

امسال عید، آرامش خوبی داشتم و انرژی خوبی گرفتم و آماده شده ام برای یک سال خوب

ای ابرها ای کوه ها دوباره به دیدنتان خواهم آمد



بعضی مطالب هم بود که به نظرم نباید گفت، چون نگفتنشان، عکس نگذاشتنشان و ندانستنشان بهتر است چون اینجا اگزیستانسیالیسم جایی ندارد!

دو فیلم که از دیدنشان لذت بردم  در ایام عید...


و در آخر ... سیزده را همه عالم به در امروز از شهر...



جزایر قشم و هنگام

صبح روز سوم حدود ساعت 5:30 از خواب بیدار شدیم.بعد از جمع و جور کردن وسایل و خوردن صبحونه ،روستای چاهکو رو ترک کردیم.هوا خیلی خوب بود و رکاب زدن در حاشیه دریای نیلگون همیشه پارس بسیار لذت بخش.چندجا واسه عکس گرفتن ایستادیم.

تو مسیر یه آقایی بهمون نقشه راههای قشم رو داد و کمی ما رو راهنمایی کرد و گفت که اگه بخواییم از سمت  باسعیدو دور بزنیم و از اون سمت جزیره بریم هم جاده اش خوب نیست و هم بخاطر ساخت و ساز نظامی عکاسی ممنوع و کمی اذیت میکنن و شاید دوربین ها رو بگیرن!

حدود ساعت 10 رسیدیم به باسعیدو



باسعیدو تقریبا آخرین روستا در غربی ترین قسمت جزیره قشم است.

بعد از رفتن به قبرستان انگلیسی ها



رفتیم به اسکله صیادی باسعیدو که پر بود از لنج های ماهیگیری که اکثر صیاداش بلوچ بودن.



بعد از دیدن ماهی ها و لنج ها و گرفتن عکس برگشتیم به داخل روستا و سه تا ماهی خریدیم و رفتیم در کنار ساحل و کبابشون کردیم.



تا ناهار آماده میشد فرصت مناسبی بود واسه عکس گرفتن از این پرنده های زیبا



و این درخت


 


بعد از خوردن ناهار تصمیم گرفتیم از همین مسیری که اومدیم برگردیم و به جزیره هنگام بریم.

بعد از کمی معطلی یه ماشین که مسیرش تا فرودگاه قشم بود ما رو تا فرودگاه آورد.همون مسیری رو که رفته بودیم برگشتیم و نشد باسعیدو رو دور بزنیم و غارهای نمکی رو ببینیم.

به سمت اسکله کندالو حرکت کردیم.حدود ساعت 4 بعد ازظهر به کندالو رسیدیم.



دوچرخه هارو بار قایق کردیم و رفتیم سمت هنگام.کرایه هر نفر 1000تومان بود.تو قایق تا به هنگام برسیم غروب خورشید رو تماشا میکردم



بعد از ورود به جزیره و طبق چیزی که تو اسکله به ما گفته بون رفتیم و خودمون رو تو پاسگاه معرفی کردیم.ظاهرا ورود و خروج ها به جزیره باید تو پاسگاه ثبت میشد.

به دنبال جایی بودیم تا شب رو اونجا سپری کنیم که با یک روحانی آشنا شدیم که برای ایام محرم آمده بود به جزیره هنگام.یه ساختمون که اگه اشتباه نکنم وقف از سوی خاتم الانبیاء بود و مرد روحانی آنجا مستقر بود.ما هم همراه روحانی به آنجا رفتیم.بعد از حمام کردن و خوردن چای رفتیم تا در مراسم عزاداری شرکت کنیم و چندتا عکس بگیریم.



صبح روز چهارم، صبح زود از خواب بیدار شدیم و بعد از آماده شدن و عکس یادگاری با حاج آقا سعادت شروع به حرکت کردیم.قرار شد دور جزیره هنگام رو رکاب بزنیم.جاده کمی بده بستون داشت(سربالایی و سرازیری) و بعدحدود 2-3 کیلومتر جاده خاکی شد.

معمولا تو جزیره هنگام کسی با ماشین این ور اونور نمیره ،توریست ها و مردم و نیروهای نظامی همه با قایق دور جزیره رو میگردن و هرجا بخوان توقف میکنند.خورشید طلوع میکرد ،جاده خاکی بود و کنار جاده خاک ریز درست کرده بودند گویی قراره جنگی اونجا اتفاق بیوفته!

یکی دوتا روستا تو مسیر دیدیم که یا خالی از سکنه بودند و یا فقط یکی دو خانوار اونجا زندگی میکردند.هنگام جزیره آرام و زیبایی است با سواحل مرجانی و آب زلال دریا و سواحل نقره ای که واقعا مثل نقره برق میزنند و گویی براده های نقره رو ریختن تو ساحل



اطراف جزیره و در دریا دلفین ها رو میتونید ببینید .در جزیره حدود 700 الی 800 نفر زندگی میکنند و جالبه بدونید حدود 600-700 جبیر(آهو) در سطح جزیره به آزادی زندگی میکنند.



مدرسه آموزش غواصی،مزرعه پرورش کروکدیل و نیروهای سپاه از دیگر مراکزی هستند که در جزیره هنگام فعالیت میکنند.مردم از طریق ماهیگیری و یا فروش سوخت گذران زندگی میکنند.آب و برق در جزیره هنگام رایگان است.



بعد از حدود 2ساعت دوچرخه سواری، در کنار ساحل صبحانه خوردیم.کمی صدف جمع کردم و زیر گرمای خورشید اندکی خوابیدم...

روی سواحل نقره ای با دوستانم عکس یادگاری گرفتیم


 


سپس برگشتیم به هنگام و با قایق برگشتیم به کندالو.و از کندالو حرکت کردیم به سمت شیب دراز.

در شیب دراز ناهار خوردیم و بعد چای و من به خاطر شرایط کارم باید امروز برمیگشتم بندرعباس و نمیتونستم با دوستام سفر رو ادامه بدم.

از دوستانم خداحافظی کردم و خود به تنهایی به سمت قشم حرکت کردم.بعد از عبور از مسن و سوزا(در سوزا میتونید محلی رو که برای بازدید از کروکودیل هاست تماشا کنید چون بازدید از مزرعه کروکدیل ها تو هنگام امکان پذیر نیست).

نرسیده به جزایر ناز در نزدیکی روستای ریو  هوا تاریک شد و حدود 15 کیلومتر تا قشم راه مونده بود و من باید به اتوبوس دریایی ساعت 9  میرسیدم.بعد از حدود 1ساعت یک زن و شوهر ایستادند و به من کمک کردند تا با ماشین آنها تا قشم بروم.اهل تهران بودند و برای پژوهش در قشم زندگی میکردند!

بعد از تشکر و خداحافظی از آنها به سمت اسکله شهید ذاکری حرکت کردم و سوار بر اتوبوس دریایی به بندرعباس برگشتم.

خدا را شاکرم به خاطر تمام این ها....

بااین که نتونستم تمام جاهای دیدنی قشم رو ببینم اما سفر بسیار شیرینی بود.دوستان جدید ،مکانهای زیبا و آب وهوای خوب

امروز تصور میکنم اگر در هنگام باشم و دریا طوفانی باشد و دریا رو تماشا کنم چه حسی بهم دست میده...




سفر به جزیره قشم

در آذر ماه سال 1391 دلم خواست و پاهام راهی شد...

شب قبل زیاد خوب نخوابیده بودم ،واسه همین تصمیم گرفتم صبح هر ساعتی بیدار شدم حرکت کنم!

صبح ساعت 7 بیدار شدم و بعد از جمع و جور کردن و چک کردن وسایل حدود ساعت 8:30 به سمت اسکله حقانی بندرعباس حرکت کردم(من در اون زمان در بندرعباس زندگی میکردم).

سوار کشتی مسافربری شدم،دوچرخه رو جلو گذاشتم خودم هم نزدیک دوچرخه نشستم.



دریا کمی نا آرام بود و باد از سمت چپ کشتی به شدت می وزید و موج ها آب رو میریختن روی من و دوچرخه.کشتی تکان های شدید می خورد.



بعد از یک ساعت رسیدم به قشم و با یه دردسری دوچرخه رو از کشتی پیاده کردم چون ارتفاع اسکله و کشتی کمی زیاد بود و خروجی برای افراد طراحی شده بود نه دوچرخه!

دوچرخه حسابی خیس و نمکی شده بود و باید هرچه سریع تر با آب شیرین میشستم دوچرخه رو.موقع خروج از یک گروهبان مرزبانی سوال کردم که شیر آب کجاست تا دوچرخه رو بشورم و تمیز کنم .چشمتون روز بد نبینه ،سوال کردن همانا و پیله کردن گروهبان همانا!

بعد از بازدید بدنی و چندتا سوال عجیب وغریب ،چاقوی چند کاره من رو گرفت و بعد از کمی جروبحث من رو به اتاق مرزبانی بردن.بعد از حدود یک ساعت من رو ول کردن و بی خیال شدن.نمیدونم چرا اما بعد از شنیدن این که تالش هستم این همه پیله و اذیت کردن اون گروهبان که گیلک بود شروع شد!

بعد شروع به حرکت کردم و به سمت درگهان به راه افتادم.معمولا برعکس این مسیر که من رفتم جزیره را دور میزنند و شروع به گشتنش میکنند.

در مسیر رفتن به درگهان این پرندها بودند که مجبورم کردن توقف کنم و ازشون عکس بگیرم.



حدود ساعت 12ظهر درگهان بودم و بعد از خوردن کمی آب و تنقلات به راه خود به سمت بندر لافت ادامه دادم.



در طول مسیر به کشتی و لنج سازی آقای افتخاری رفتم و چندتا عکس از لنج های در حال ساخت گرفتم.



جاده های قشم زیاد پهن یا خوب نیست اما خلوته و آروم و این خوبه.کم کم به اسکله لافت رسیدم و بعد شهر لافت.



در شهر متوجه شدم به غیر از من چندتا دوچرخه سوار دیگه هم تو شهر حضور دارند.بعد از وارد شدن به شهر دوتا پیرمرد رو سکوهای موج شکن نشسته بودن، نزدیک شدم و ازشون چندتا سوال پرسیدم.بهم گفتن میتونم تو دهیاری بمونم و خیالم از بابت امنیت اینجا راحت باشه.شهر کوچیک و با صفایی بود.



البته نمیشه گفت شهر اما روستا هم نمیشه گفت!بعد رفتم و با دوچرخه سوارهایی که کمی جلوتر از من به شهر رسیده بودند کمی صحبت کردم .دو مرد و دو زن بعد متوجه شدم که صاحب وبلاگ دوچرخه ها هستند و من قبلا از وبلاگشون بازدید کرده بودم.خلاصه در دهیاری شهر اسکان پیدا کردم و دوستان جدیدم هم در نزدیکی من در دهیاری ساکن شدند.



حالا نوبت به گرفتن عکس بود.



چاهای تلا و قلعه پرتغالی ها و عکس از غروب زیبای خورشید و لنج ها



غروب در لافت بسیار زیبا و آرامش بخش بود



و شام که راحت ترین نوع شام در این مواقع نودله، البته با کمی تنقلات و میوه و نوشیدنی



صبح ساعت 5:30 بیدار شدم .من در گوشه ای از دهیاری چادر زده بودم و دوستام داخل دهیاری بودن.صبح قبل از طلوع خورشید مشغول گرفتن عکس شدیم.




من و احسان و مهدی.اسم دوستای جدیدم احسان ومینا و مهدی و افسانه

صبحانه رو با دوستام خوردم و بعد از خوردن صبحانه به دنبال حسن علی محمد-شخصی که با قایق مسافران را به جنگل حرا می برد-گشتیم.

معماری و کوچه های لافت را دوست داشتم



پرندگان با آرامش روی زورق های پیر و سرمست از هوای خوب و آرامش اسکله




ساعت حدود 7:20 حسن آمد و من و دوستانم با قایق رفتیم به سمت جنگل های حرا




جزئیات زیادی را میتوان نوشت اما به قول قدیمیا هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد .البته علاقه مندان میتونن وبلاگ دوچرخه ها رو هم بخونن که از دید خانوم مینا کامران نوشته شده و بسیار خواندنی است.

اینم عکس حسن علی محمد توی جنگل حرا وسط دریا!



بعد از عکاسی از درختان و پرندگان برگشتیم به لافت و بعدش شروع به ادامه سفرمان کردیم.

من تصمیم داشتم از سمت گورزین به سمت جزیره هنگام برم اما از جو و صمیمیت دوستای جدیدم خوشم اومد.به هر حال حتی اگه تصمیم رفتن به جزیره هنگام رو داشتم مسیرمون تا طبل یکی بود.پس با هم همراه شدیم.



در ابتدا باد شدیدی از روبرو و سمت چپ می وزید اما بعد از گذشت حدود یک ساعت دیگه از باد خبری نبود و هوا عالی بود.

در طبل توقف داشتیم وناهار رو تو مسجد جامع طبل خوردیم و بعد از کمی استراحت به سفرمون ادامه دادیم.در طی مسیر به دره تندیس ها رفتیم .



چون داشتیم نور روز رو از دست میدادیم باید عجله میکردیم و خودمون رو به تنگه چاهکوه میرسوندیم.حدود یک کیلومتر از جاده اصلی خارج شدیم وتا جایی که امکان داشت با دوچرخه رفتیم و بعدش دوچرخه ها رو گذاشتیم و بقیه راه رو پیاده رفتیم.



تصور این که این تنگه ها و دره ها زمانی زیر آب بوده اند حس عجیبی در انسان ایجاد میکرد

موقع برگشت از تنگه چاهکوه هوا تاریک شده بود و جاده هم روشنایی نداشت.با زحمت و احتیاط خودمون رو به روستایی که 2-3 کیلومتر جلوتر بود رسوندیم .اسم این روستا نیز چاهکوه بود .به کمک یه مرد مهربان در مکتب خانه روستا مستقر شدیم.

روز خوبی بود با این که از زمان خوب استفاده نکرده بودیم و مسافت زیادی رو رکاب نزده بودیم اما لذت بخش بود و خوش گذشته بود.من هم با دوستای جدیدم صمیمی تر شده بودم مخصوصا آقا مهدی که انسانی با روحیه خوب و دوست داشتنیه

ادامه را در قسمت بعد بخوانید....