شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

سوار بر یک بالن بر فراز ایران برای سال نو

برای لحظاتی نوستالژیک ها را فراموش کن و تصور کن آنچه را که می نویسم و آنچه را که میخوانی...

سوار بر یک بالن بر فراز ایران برای سال نو



تصور کن آهنگی ملایم را که در صفحه گرامافونی ضبط شده و تو گوش میدهی به آن،تخیلاتت را با من همراه کن،سوار بر بالن تصور کن آنوریسم مغزی شده ای و از دنیای بی عاطفه رخت بسته ای!به گلایول های پژمرده ی روی قبرها فکر نکن

فشارهای روحی و عقده های جنسی را رها کن اکنون بر فراز آسمانی و احساس خنیاگری را میکنی که کارش را خوب بلد است و فولکلورهای منطقه ی خود را اجرا میکند

تصور کن آنچه را که میخوانی،ترانه های خاکستری واقعیت دارند اما تو به گرامافون گوش بده و عشق های خط خطی را فراموش کن.ژست روشنفکری ات را با روشن کردن چیز بیهوده ای مثل سیگار تکمیل کن!

خیره شو به سیب سفیدی که روی میز است،قرص های آرامبخش کار خود را کرده اند.

چشمهایت خیره اند و تو در بالن خنیاگری میکنی و نمیدانی آوانکارد کدام مدلیته در این جهانی.از آن بالا موجوداتی با نقاب های رنگی می بینی ،آری موجوداتی گم شده در دنیا...

چه می بینی به من بگو.تاورهای سر به فلک کشیده ،اوه جامعه ای مرده پرست ،آن چیست؟ سیاستی بیمار یا شاید بیماری سیاسی ،پرده دریهای آشکار ،دردهای خون آلود و خون های دردناک .پس شاعر و گل و شکوفه های گیلاس کجا هستند!؟

بردهای قرن بیست و یکم ،دنیای بی تفریح و زندگی هایی که پشت افکار زندانی شده اند.صله رحم بریده شده بین انسان ها و دوستانم غرق در مشکلاتند،آه کپسول اکسیژن را بزن میدانم نفست میگیرد از این تصورات.

آه خدای من آنجا را ببین ،انسان هایی که کوک می شوند و از صبح تا شب را تکرار میکنند!گرد و غبار نمیگذارد ببینم آن گوشه چه بر سر آن جوان که سنت شکنی کرده می آورند!

باران میگیرد و نقاب ها شسته میشوند ،در می یابی رفیقانت برعرش جای دارند و تو چون فرشی هستی برای آنها ،پشت پلک های آن دخترک چه میگذرد،بیقراری نکن تو در بالن هستی و نظاره میکنی...

ضحاک های زمانه ما علاوه بر مغز ،قلب جوان ها را هم میخواهند.خود را ملامت نکن ،فریب نخور،زجر آن انسان جزئی از زندگی اوست شاید روزی کیمیاگری شود به رسم سانتیاگو...

میبینی آپارتاید در سرزمین تو هم به گونه ای وجود دارد!

صفحه گرامافون به آخر میرسد و وقت فرود آمدن است.بالن در دشتی پر از گل فرود می آید،افکارم بیدار می مانند و اکنون میخواهم پَر باشم برای پرواز انسانی ...

پرواز کند و ببیند بزرگترین گناه دروغ است، نظاره کند عشق های ناتمام که رد پاهایشان جا مانده بر تن معشوق ها...

نفس هایمان سنگین شده است،نترس ،بلند شو و سیب سفید را گاز بزن ،بر روی عرشه زندگی ،سکان را بگیر و به سوی شکوفه های گیلاس و پروانه های رمیده هدایت کن زندگیت را، شاید دریچه ای باشد برای رسیدن به خوشبختی ...

 

سال نو رو به همه دوستان تبریک میگم،امیدوارم سال خوبی رو پیش رو داشته باشید.سالی شاد تر و پر از آرامش

اگرخواستهایتان را باور کنید به آنها خواهید رسید شک نکنید...


سال نو مبارک

دست آورد اولین سفر با دوچرخه



دوچرخه سواری از جهات مختلف بسیار شبیه زندگی است.

آن لحظه که قراره شروع کنی نمی دونی چی در انتظارته بین انجام دادن و ندادن رفتن و نرفتن می مونی و باید انتخاب کنی .عشق و علاقه تو این انتخاب تاثیر بیشتری از عقل و منطق داره.

وقتی که انتخاب کردی و تصمیم گرفتی، خودتی و پاهات، خودتی و دوچرخت .بارت رو باید خودت حمل کنی حتی وزن خودتم خودت باید بکشی، کس دیگه ای نیست حالا اینارو بست بده تو زندگی...

گاهی پشیمونی و خسته، گاهی شاد و سرمست از طبیعت و لذت های دنیا،

یه وقتی تو سر بالایی بهت بدجوری فشار میاد اما بعدش می افتی تو سرازیری کل خستگی سربالایی در میشه.

گاهی حتی تو سرازیری وقتی فکر می کنی همه چی خوبه و خوشحالی و راحت، یهو پنچر می کنی. تازه شانس بیاری از جاده منحرف نشی .یا تو سرازیری انقدر باد میاد که جلوی سرعت تو میگیره بعد که فکر میکنی میگی خوب شد که باد می اومد و یکم از سرعتم رو گرفت شاید اگه خیلی تند میرفتم اتفاق بدی می افتاد.

بعضی وقتها بعضی ها تو اوج نا امیدی کمکت میکنن مثل دادن آب ،میوه،دعوت به خونشون و گرفتن یه دوش آب گرم

گاهی هم تو اوج خوشی با دیدن بعضی صحنه ها و بعضی اتفاقا یا اذیت و آزار و نامردی اطرافیان حالت گرفته میشه.

 

گاهی بارون گاهی آفتاب گاهی باد گاهی بدون آب همه و همه میان و میرن و تو و کوله بارت و دوچرخت میمونید و راه...

راهی که باید رفت پس بهتره سخت نگرفت و این راه رو رفت

 

چه پرنده هایی که موقع خوردن خوراکی نزدیکت میشن چه سگی که دنبالت میکنه، همه جزء این زندگی و این دنیا هستن.

من تمام این اتفاقات رو یه زندگی کوتاه می دونم.زندگی کوتاهی که رو دوچرخه داشتم انگار خلاصه ای از زندگی بشر در این دنیا بود.

از تمام دوستانی که من رو برای انجام این سفر یاری کردند ممنونم.

 

خلیج پارس تا خزر-تالش

بیدار شدم دیدم بارون نم نم می باره ،شب هم بارون باریده بود و دوچرخه و خورجین ها کمی خیس شده بودن.وسایل رو جمع کردم و آنجا را با کلی خاطره ترک کردم.بارون نم نم میبارید اما رکاب میزدم و از شهر خارج شدم.تا منطقه بشم جاده خوب نبود اما بعدش جاده بهتر شد و جاده شونه خوبی داشت.هوا دلچسب بود و باران قطع شده بود.نسیم دریا به صورتم میخورد.واقعا لذت بخش بود.طی تماسی که با آقای گودرزی داشتم قرار شد صبحانه رو در منزل آقای گودرزی باشم.حدود ساعت 10 رسیدم به رضوانشهر.بعد از خوردن صبحانه و کلی صحبت با آقای گودرزی با هم به سمت اداره تربیت بدنی رضوانشهر رفته و اسم من را هم برای سفر برون مرزی نوشتند تا اگر موافقت شد و کارهاش انجام شد من هم همراهش بروم.(برای آشنایی با آقای گودرزی میتوانید در قسمت گفتگوهای همین وبلاگ گفتگو من و ایشان رو بخوانید)بعد از خداحافظی از آقای گودرزی به پونل و بعد چوکا و بعد هم پره سر رسیدم.



بعد از خوردن چای و دیدن چندتن از اقوامم به راه خودم ادامه دادم و بعداز حدود نیم ساعت به ساحل زیبای گیسوم رسیدم.

کامران (پسر عمه ام)با ماشین من رو از پره سر تا گیسوم همراهی کرد و ازم کلی عکس و فیلم گرفت.از قبل ویلایی رو برای ماندنم هماهنگ کرده بودم.پسر خاله ام برام ناهار آورد از همینجا از آقا علیرضا و آقای بخشی(شوهرخالم)به خاطر ویلا و ناهار تشکر میکنم.

بعد از مستقر شدن تو ویلا و گرفتن یک دوش آب گرم خستگی از تنم بیرون رفت.




تو ایون روی مبل نشستم و در حالی که چای می نوشیدم به دریا خیره شده بودم.باد و بارون هم بود و چه لذت بخش بود خلیج پارس تا کاسپین برای من.

من میتونستم همین روز به هشتپر(تالش)برسم اما چون برای فرداش برنامه استقبال تو میدون شهر رو گذاشته بودند من در گیسوم موندم تا فردا برم تالش.

 

صبح ازگیسوم به سمت باغ زندگی حرکت کردم.از جاده گیسوم که به سمت جاده اصلی رکاب میزدم سفرم رو مرور میکردم.

واقعا جاده گیسوم لذت بخش بود یاد روزهایی افتادم که با هیئت کوهنوردی تالش همین جاده گیسوم رو تمیز میکردیم و زباله هاش رو جمع میکردیم.



وارد جاده اصلی شدم و از سمت جاده کمربندی اسالم به سمت باغ زندگی حرکت کردم.



بعد از توقف کوتاهی در باغ زندگی به سمت هشتپر حرکت کردم.دایی دانیال و آقای امیر شریفی من رو با ماشین تا میدون شهر همراهی کردند تو مسیر کامران هم بهشون اضافه شد.



ورودی شهر عکس گرفتم و کم کم وارد شهر شدم.



رسیدن به شهری که هر گوشش واسمخاطرست و دوران نوجوانی و جوونی توش سپری شده .



کل سفر تو ذهنم مرور میشد.بعد از کلی کش دادن و آروم رفتن واسه این که سر ساعت برسم به میدون،بالاخره رسیدم.



اعضای هیئت کوهنوردی،کامروز(داداشم) چندتا از دوستام ،رئیس تربیت بدنی ،رئیس هیئت دوچرخه سواری و نیروی انتظامی و تعدادی که نمیشناختمشون.از کامران بخاطر عکسها ممنون.



از همشون ممنونم بخاطر لطفی که بهم داشتن.و این چنین سفرم تمام شد با چندتا عکس یادگاری و دوتا پرده تو میدون شهر و کلی خاطره و البته پرده ای که کلی آدم روش یادگاری نوشتن...



این بود سفر خلیج همیشه پارس تا دریای زیبای کاسپین



یک اتفاق خوب:در همان روزی که من به تالش رسیدم به طور اتفاقی یک سایکل توریست خوب همدانی وارد تالش شده بود.وقتی که به کافی نت رفته بود متوجه شد که من هم با دوچرخه به تالش رسیده ام.شماره من را از صاحب کافی نت که از دوستانم بود گرفت و به من زنگ زد.من هم شب رفتم و بهش سر زدم.حالا یه دوست خوب دوچرخه سوار و کوهنورد پیدا کردم به اسم صابر چیت سازیان.واین گونه دوچرخه ها انسان ها را با هم دوست میکند...




خلیج پارس تا خزر-گیلان

صبح بعد از خوردن صبحانه حدود ساعت هفت و نیم حرکت کردم .طبق عادت همیشگی شب قبل تمام وسایل رو روی دوچرخه سوار کرده بودم تا صبح سریع حرکت کنم.هوا خوب بود .از سمت خور (نام روستایی که خروجی هشتگرد به سمت قزوین)وارد اتوبان شدم.نگاههای مردم همچنان از پنجره خودروها دنبال من بود.بدون توقف رکاب میزدم.مسیر آشنا،هوا خنک تر و بار سبکتر.همه ی اینها باعث میشد سریع تر رکاب بزنم.کنار اتوبان هندوانه فروش ها که در کپرها و آلاچیق های خود مشغول فروش هندوانه بودند.سیمان آبیک،نیروگاه شهید رجایی،شهرک صنعتی کاسپین از کنارشان عبور کردم از سمت اتوبان رفتم و وارد شهر قزوین نشدم.حدود ساعت 12ظهر کنار دانشگاه آزاد قزوین بودم.قرار بود من تا ناهار رکاب بزنم و خانوادم با ماشین بیان و ناهار رو کنار هم بخوریم.

رفتم سمت اتوبان قزوین- رشت و عبور از عوارضی و بعد محمدیه.حدود ساعت 1:30 گرسنم شده بود.کنار دو برادر انگور فروش توقف کردم و از آنها مقداری آب گرفتم.بسیار مهربان بودند کنار آنها مشغول خوردن نان و پنیر و انگور شدم.مقداری هم انگور برای توشه راه به من دادند.

کمی دیگر ادامه دادم تا به نزدیکی راهدار خانه کوهین رسیدم.حدود 130 کیلومتر تا رشت مونده بود.زیر سایه درختی منتظر ماندم تا خانواده ام بیان و باهم ناهار بخوریم.خیلی خوب بود خوراک گرم و خوشمزه و بعد کمی استراحت.بعد از خداحافظی از خانوادم به راه خودم ادامه دادم.یه سینه کش شدید رو رد کردم و بعد به سرازیری رسیدم.



باد به شدت از روبرو میوزید و اذیت میشدم.تونل ها رو با روشن کردن چراغ و تندتر رکاب زدن طی میکردم.جاده تا منجیل خوب بود هم پهن و هم آسفالتش خوب بود.به نزدیکی های لوشان رسیدم خسته بودم اما ترجیح دادم تا منجیل ادامه بدم.باد به قدری شدید بود که 2-3 کیلومتر مونده به منجیل دیگه دوچرخه رو به دست گرفتم.حتی سرازیری ها رو هم نمیشد رکاب زد و سوار دوچرخه شد.با هر سختی بود خودمو به منجیل رسوندم.بعد از پرس و جو متوجه شدم منجیل اداره محیط زیست نداره.مسجد رو هم که اول شهر بود رد کرده بودم و چون خیلی خسته شده بودم و مسیر برگشت سربالایی بود و باد هم میوزید ،برنگشتم مسجد.در یک قهوه خانه نشستم و چای خوردم.سپس یه دیزی گرم. بعد از پرس و جو آدرس پاسگاه رو پرسیدم و رفتم تا از پاسگاه راهنمایی و کمک بخوام که با برخورد بد سرباز و بعد برخورد بدتر رئیس و کیشیک پاسگاه مواجه شدم.رفتم جلوتر و تصمیم به زدن چادر گرفتم.بعد از پیدا کردن جای مناسب در گوشه ای ،پشت ایست بازرسی منجیل چادر زدم و دوچرخه رو به درختی که کنار چادر بود زنجیر کردم.هر طوری بود کم کم کنار اون همه باد و سروصدای ماشین ها خوابم برد.اون روز حدود170 کیلومتر رکاب زدم که بیشترین رکاب زدن در یک روز در طی مسافرتم بود.



صبح بیدار شدم و وسایلم رو جمع کردم و یه چای خوردم.باید از تونل هایی رد می شدم که دو طرفه بودند و طولانی.بعد تونل ها جاده تا رودبار شونه نداشت و خطرناک بود.بهم فشار اومد چون اول صبح بود و بدنم گرم نشده بود و چون مجبور بودم تند رکاب بزنم تا تونل ها و جاده های بدون شونه رو تا رودبار طی کنم.وقتی به رودبار رسیدم عضلاتم کمی گرفته بود.کمی زیتون خریدم و خوردم و بعد  وارد اتوبان شدم.هوا خوب بود و من سرخوش مشغول رکاب زدن.بعد از گذشتن از کنار مراتع و مزارع و طبیعت زیبا کم کم نزدیک امام زاده هاشم شدم.



توقفی نداشتم تو امام زاده هاشم و به راه خودم ادامه دادم جاده زیاد خوب نبود.حدود 15 کیلومتر مونده بود تا رشت یه دوچرخه سوار به من نزدیک شد و بعد از خوش و بش با هم دوست شدیم.آقای صدقی انسان شریف و محترمی بودند و مسئول راهنمایی گروههای کوهنوردی بودند که به گیلان می آمدند.کلی حرف زدیم و تبادل نظر کردیم با همدیگه.خوش گذشت و زمان هم زودتر سپری شد واقعا اونجا احساس کردم هم رکاب داشتن خیلی خوبه اما خوب باید یه هم رکاب خوب و با حوصله داشته باشی تا لذت بخش باشه سفرت در غیر این صورت میتونه سفرتون رو خراب کنه با بهانه گیری و کم طاقتیش.



رسیدیم جایی که مسیرمان از هم جدا میشد.آقای صدقی خیلی اصرار کردند که برم منزلشون و ناهار رو پیش اونا باشم. با این که دوست داشتم برم اما قبول نکردم دلیلش این بود که آسمون پر از ابر بود و می ترسیدم بارون بیاد و نتونم رکاب بزنم.بعد از خداحافظی به راه خودم ادامه دادم از سمت کمربندی رفتم.به میدان امام حسین که رسیدم یاد دوران دانشگاهم افتادم که در نزدیکی این میدون بود.همینطور که از کمربندی رد میشودم دوران دانشجویی خودمو مرور میکردم.به میدان فرزانه رسیدم و بعد به سمت انزلی به حرکت خود ادامه دادم.در مسیر رشت-انزلی یک زوج دوچرخه سوار خارجی دیدم که ظاهرا روسی بودند و در مسیر مخالف من در حال رکاب زدن بودن.کم کم به نزدیکی انزلی رسیدم.از هر کس و هرجا می پرسیدم نمی دونستن آدرس اداره محیط زیست انزلی کجاست!بعد از کلی پرس وجو و تلاش اداره محیط زیست رو پیدا کردم.اما حالا که رسیده بودم کسی نبود جوابی به من بده.روز جمعه بود.بعد از کلی زنگ و در زدن شخصی اومد و جواب من رو داد و راهنماییم کرد.بهم گفت نمیتونم تو اداره بمونم و باید برم مهمانسرای اداره محیط زیست.مهمانسرا در شیلات ،کنار پل قاضیان بود. برای رسیدن به آنجا باید وارد محوطه شیلان میشدم و حدود 2کیلومتر به سمت داخل مرداب حرکت میکردم. داخل اداره شیلات یک جاده زیبا و سرسبز رو طی کردم و رسیدم به مهمانسرا.



واقعا زیبا بود اصلا فکرشم نمیکردم تو شهر انزلی همچین جایی باشه.بعد از رسیدن و کلی صدا زدن چند محیط بان آمدند و کلی حرف و پرسیدن علت سفر و دیدن معرفی نامه اداره محیط زیست و بعد از حدود 2ساعت معطل شدن و استعلام گرفتن اجازه دادند در یکی از سوئیت ها بمانم و از امکانات آنجا استفاده کنم.تو اون 2ساعت که معطل بودم کلی تمشک خوردم و عکس گرفتم.و مردم که با قایق داخل مرداب میگشتند رو تماشا میکردم.




سویئت خوب و شیکی بهم دادن



 و بعد از حمام و عوض کردن لباس ها رفتم تو شهر تا یه دوری بزنم و شام بخورم.یه قدمی هم تو بلوار زدم و برگشتم.بگم از برگشتن،تو محوطه شیلات بعد از عبور از نگهبانی و ساختمان ها شیلات وارد همان جاده زیبا می شدم  که البته تو شب کمی ترسناک بود هیچ نوری نبود و جلوی من جنگلی انبوه ،یه هیجان و دلهره جالبی بود.رسیدم به سوئیت و دوچرخه رو یه جای خوب گذاشتم و استراحت کردم.




تهران و موجودی با نام درخت

آه تهران تو چقدر حرف میزنی،بوق میزنی داد میزنی و آلوده میکنی  افکاروجان و روان را.درخت به پا خیز و ساکت کن تهران را !تهرانی که به برج هایش افتخار میکند،کاش کمی از درختان بریده شده اش خجالت میکشید.

کاش دستانی داشتم تا درختان را در قلب و جانت فرو میکردم تهران!

مردمت خسته اند،شاد نیستند،تو چه کرده ای با آنها...


تهران شاید :

شاید خودت هم خسته ای و منتظر آن چند ریشتر لرزه ای هستی که چند ساله حرفش را میزنند.گاهی حق را به  تو میدهم تهران ،مگر یک شهر چقدر ظرفیت دارد .نفت را جای دیگر پمپاژ میکنند و وزارت خانه اش در قلب تو میتپد.از تو سوال میکنم تهران،نمیدانی چرا اقتصاد و سیاست را از هم کمی دور نمیکنند تا هم تو کمی سرت خلوت شود و هم مردمت کمی وضعشان بهتر!

شاید دوست داشتی بجای این که جانت را سوراخ سوراخ کنند و واگن ها در جانت بلولند ریشه درختان مویرگهایت می بودند و در عمق جانت نفوذ میکردند.

به امید روزی که آبی باشد آسمانت و سبز باشد زمینت.



موجود درخت:کاشتن درخت مثل بخشیدن زندگی به موجودی است که جز سود برای ما چیزی ندارد.میوه،سایه،ریشه،برگ،اکسیژن،زیبایی ،لانه پرندگان،هیزم،کاغذ،قلم،....

حس خوبیست همچین موجودی را رشد دادن،به گرمای هیزمت قسم درخت از روی تو شرمسارم و نتوانسته ام جواب خوبیهایت را بدهم.

روی صفحه مجازی که از جنس تن تو نیست مینویسم:


زنده باد درخت