شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

چند وقته زمان تو یه روز متوقف شده

چند وقته زمان تو یه روز متوقف شده یه روز خردادی یه روز تاریخی ....


باورتان میشود انسان هایی هستند که تنها زندگی میکنند و منتظرند کسی در خانه اسمشان را صدا بزند، حرف بزنند،شاد باشند!اما در تنهایی، در خانه های سرد زندگی میکنند با خیال و آرزو هایشان و گاهی به جام شوکران فکر میکنند... دوست من کبریتت را بیاور تا تنهاییمان را روشن کنیم!

در اطرافم پسرانی میبینم که مرد نمیشوند و زنانی که مادر نیستند و

فراتر از آن، پدرانی که خسته اند و مادرانی خسته تر، سالمند شده اند و آرامش ندارند. مردهای سرزمین من انگار به تنهایی خو گرفته اند و زن ها... من در مورد زن ها قضاوتی نمیکنم...


و  منه بابا لنگ دراز در روز تولد دخترم کنارش نبودم... 



خلیل جبران چه خوش گفت:

"زندگی را در دوره ای گذراندیم که سایه های اندوه از دل آن میگذرد و نومیدی را چون فوجی از لاشخوران و جغدان بر فراز آن یافتیم،از آب برکه اش بیماری نوشیدیم و از تاکستان هایش،شرنگ"

 

در قرن بی باور زندگی میکنیم قرنی که کسی ندارد به مهر کس پیوند

وای خدایا در قرن جنگ و جهل زندگی میکنیم

اینجاست که میگن :تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری (خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست)


حس آن قلمه ی کوچک را دارم، یک گیاه یک نهال قلمه خورده که در آب زلال منتظر است

منتظر پیوند به درختی، نهالی، گیاهی و یا خاکی حاصلخیز

 

دلم این شنیده را دوست دارد:

پنجره را باز کن و از بارش باران لذت ببر، خوشبختانه باران ارث پدریه هیچ کس نیست!

رابطه بین بخار چای ،باران و آرزوهای نسل من را چه کسی میداند؟

باران حالم را خوب میکند دلم عاشق تر میشود و اندکی مهربان تر، دلتنگ تر، زلال تر



نیمکتی در حوالی محل کارم، گربه ای که پیله کرده است برای بازی و درختانی که با باد میرقصند و هیولایی به اسم تنهایی که کنارم آرام نشسته است.

مستور میخوانم روی نیمکت ،مستور خوب مینویسد شاید برای همین است که همیشه پر فروش است!

دوستی به من فهماند حضور هیچ کس در زندگیمان اتفاقی  نیست ،خداوند در هر حضور رازی پنهان کرده است برای کمال!

چشمام رو که میبندم روبروی خورشید ایستاده ام عکسی به سبک سیلوئت در کادری که دو کلاغ عاشق و کرگدنی تنها در دشت سرگردانند...



آلبرشت دورر می گفت:

گرچه دانسته هایم اندک است اما میخواهم آن را بشناسانم تا دیگری بهتر از من،حقیقت را کشف کند و کاری را پی گیرد که به رفع اشتباه من بیانجامد.و با این همه شادمان خواهم شد که علت کشف آن حقیقت بوده ام.

 

در پی اندیشه های مشروع هستم تا خود را نجات دهم.

شما را نمیدانم اما من تجربه قدم زدن در مزرعه های قهوه را نداشته ام ،اما خوابش را دیده ام!

 

"طبیعت کتاب گشوده است که هر کس با ذهن پاک آن را مطالعه کند دچار خطا نمی شود و تنها هنگامی اشتباه می کند که ذهنی آلوده به پیش داوری ها داشته باشد"




دلم را امروز بخوان و موج دریا ها را کوک کن


در سرزمین مادری من موج ها ،درختان ،کوهها همه نقش خود را خوب بازی میکنند تا منظره جلوی چشمهای من پر از زیبایی شود.

 

برده شدن چقدر زشت است برده نفس برده تکنولوژی برده های قرن جدید وای برده خواسته ها و حرف مردم

آه آرامش خانه تو چقدر دور شده است ساده باش کنار من باش بی حاشیه و زلال باش و زیبا

 

 

گوشهایم شنید که برای پیشرفت، حقارت لازم است آری حقارت!

حقارتی که به اندازه باشد محرک باشد نه حقارتی که به عقده حقارت تبدیل شود و یا به برتری حقارت منجر شود مانند دیکتاتورهای تاریخ...

 

تهران قرارمان سر جایش هست من و تو  کنار هم بر بام تو با دوربین من

 

دوستانم بدانند من شعر ها و حرف های میلتونی نمی زنم!

(جان میلتون شاعر انگلیسی که اشعار فیلسوفانه و روحانی می سرود)

 

گریبان نمیدرم که عریانی عادت درختان بی تصمیم در تازیانه ی هوای سرد است



آبشار سنگان،دریاچه اوان در جمعه هایی که قرار بود بخوابم!!!


آدینه 27 اردیبهشت 92


بعد از شرکت تو همایش راهنمایان گردشگری تهران به همراه آقای گودرزی با چندتا دوست خوب آشنا شدم که یکی از اونا خانوم فارسی بودند.خانوم فارسی از راهنمایان قدیمی تور هستند.بازنشسته آموزش پرورش و معلم زبان انگلیسی. سه شنبه بود که بهم اطلاع دادن اگه دوس دارم باهاشون برم به آبشار سنگان....



من هم که انگار منتظر بودم یکی بهم همچین پیشنهادی بده سریع گفتم خوشحال میشم باهاتون بیام....

جمعه صبح تو فلکه دوم صادقیه جمع شدیم و به سمت جاده کن و سولقان حرکت کردیم

و بعد به روستای سنگان رسیدیم و بعد از خوردن صبحونه به سمت آبشار حرکت کردیم



بدون شرح... 



مسیر خیلی سختی نداشت و حدود 2 ساعت طول کشید تا از روستای سنگان به آبشار برسیم



مردم زیادی برای دیدن آبشار اومده بودند و هوا هم انصافا خیلی خوب بود



بعد از خوردن نهار و گرفتن عکس یادگاری برگشتیم سمت روستای سنگان




و بعد هم خونه و آماده شدن برای یک هفته خوب...

سنگان به گیلاس و ریواسهایش معروف است!



آدینه 3 خرداد 92


صبح دیر از خواب بیدار شدم .اما تصمیم برای رفتن به دریاچه اوان انگار جدی بود تو خونه!

کمی سرماخوردگی و کسالت هم داشتم اما خوب برویم که برویم و رفتیم




در مورد دریاچه اوان کمی در اینترنت سرچ کرده بودم و عکس هایش را دیده بودم

از خانه ما تا دریاچه حدود 3ساعت راه بود



روز پدر بود و سالگرد وبلاگم بود و هوا و روزگار و شقایق ها خوب بودند و ....



مسیر پر پیچ و خم اما زیبا و تمیز

واقعا ارزشش را داشت بسیار زیبا و  آرام



آسمانی آبی هوایی خنک دریاچه ای زلال



و این هم یه شوخی .... اسم روستا مرک هستش که نمیدونم کی یه سرکش گذاشته بود رو "ک" و تبدیل شده بود به مرگ

گرچه من معتقدم تا مرگ راهی نیست و هر آن ممکنه بهش برسیم 




دوستان اگه سوالی در مورد آبشار سنگان و دریاچه اوان داشتند خوشحال میشم بتونم کمکی کنم.