شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

بیمار خنده‌های تو‌ام بیشتر بخند





بگذار سر به سینه‌‌ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده‌ی سر در کمند را 

بگذار سر به سینه‌ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته‌جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم آنچنان که اگر ببینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با مَنَت

تو آسمان آبی و روشنی
من چون کبوتری که پَرَم به هوای تو
یک شب ستاره‌های تو را دانه‌چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه‌ی شراب
بیمار خنده‌های تو‌ام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب...




من مُرده ام

برای مدتی سراغم را نگیرید میروم به غارم این روزها حرفی برای گفتن ندارم شاید که دیروز برای مدتی مُردم باز میگردم مدتی بگذارید بمیرم در خودم 





ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا

طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود


ماهی که در آن خدا نامحرم میشود

پیرمردی که روبرویم نشسته و پارکینسون دارد و مردمی که عجیب نگاهش میکنند/....

دستهای پیرمرد چقدر رنجیده است و روی شیشه روبرو مارک کلوین کلین نقش بسته...

بغض کودک بخاطر شکسته شدن عینک ته استکانیش....

بوی تند عطر و آرایش زن ها

و ماهی که در آن خدا نامحرم میشود

 

راستی هوا بس ناجوانمردانه گرم است



رنگ قرمز چراغ راهنمایی گاهی انقدر خوب است که فکرش را هم نمیکنید.گل فروش و خنده دو عاشق صدای آش فروش 

 

و من پشت چراغ قرمز به این فکر میکنم که خریدن گل از دخترک گل فروش به چالشی در زندگی تبدیل شده است.... تا جایی که فائقه میخواند

 

غرورمو ببخش/حضورمو ببخش/منم یه عابرم/عبورمو ببخش

تویی که اشک تو/شبیه شبنمه/همیشه تو نگات/یه حس مبهمه

 

نگاه وحشی و سحرآمیز او مرا مسخ کرد

ملاهت و زیبایی شکوهمند دخترک من را از زیر بهمن افکار شیطانی رها میکرد

زیر لب گفتم

عاشقان کشتگان معشوقند

بر نیاید ز کشتگان آواز

 

و شمردن ثانیه های چراغ قرمز سه دو یک ..

 

دوستانم دستانم را گرفته اند و به بالا میبرند مرا....

اما بین من و بعضی ها فاصله ای نامرئی افتاده...

 

 

و این دوست عجیب رخنه کرده است در کالبدم!با کتابهایش با حرفهایش با رفتارش و من هر چه تلاش میکنم هر چه به جبران بر می آیم نمیشود که نمیشود

از متن کتابی که به دستم رسانده

میگویم:

وقتی دل دست هایم

تنگ می شود برای انگشتان کوچکت

آن ها را می گذارم برابر خورشید

تا با ترکیبی از کسوف و گرما

 دوری ات را معنا کنم.



بر خلاف این روزها که گذشته خوب است و افتخار ماست، اما لحظه ای میروم به آینده.این بار بر خلاف نوشته های قبلی کودکی که کنار من است فرزندم نیست بلکه فرزند فرزندم است و چه شیرین است نوه .نوه ی شیرین من در حال بازی کردن و چشمان من دلتنگ مادربزرگی که مرا تنها گذاشت....

 

 

 

احتمالا افرادی که الکل مصرف می کنند، ۴۸% کمتر از کسانی که هرگز الکل نمی نوشند، در معرض ابتلا به بیماری ای.ال.اس قرار دارند.

 

وقتی از کار برمیگشتم ذهنم درگیر خبر بالا بود

 

(این دستاورد یک پروژه تحقیقی انجام گرفته در  مرکز پزشکی دانشگاه اترخت در کشور هلند می باشد! )
 

این روزها افکارم پر شده از افکار مستور

 

قطار زندگیم در جایی توقف کرده است.ایستگاه شک در زندگی شک در هستی شک به آن دنیا شک به خدا و ... و شنیده ام ایستگاه خوبی ست و لازم برای تکامل اما خطرناک

 

شب ها

وقتی ماه می تابد

من وضو می گیرم

و بهترین واژه هام را بر می دارم

و میروم

بر مرتفع ترین ساختمان شهر.


"مستور"




امروز خوشحالم به همان اندازه که وسترن های غرب آمریکا وقتی در جوانی زین مارک "هملی فورففیتر" هدیه میگیرند و سرخوش در پهنه دشت رو به غروب خورشید و آیند های روشن حرکت میکنند.

 

با این که این روز ها .... خودتان ببینید چه گوش میدهم...




تراک امانوئلی اثر فاستو پاپتی گوش میدهم وای که مرا میبرد به آن دور دورها

 

آهنگ جاده اثر مارک نافلر را گوش داده اید؟ هنگام گوش دادنش خود را سوار بر بالن بر فراز تالش زیبا یا سوار بر خودرویی در حال حرکت در جاده تصور میکنم 



در شب های سرد و دیجور(تاریک) زندگی

وقتی در تاریکی شب دزدانه به هندسه موزون چهره رفیقم نگاه میکنم

از آن همه تناسب لذت میبرم

 

آن طرف میز خالیست و من :

من گرممه یه نوشیدنی خنک واسم میاری؟

اون میگه:یکی از دلایل زنده بودن ما اینه که وجود داریم و به دنیا اومدیم تا نوعی از زندگی رو تجربه کنیم.مفهومی به معنی مردن نداریم در حقیقت مردنی در کار نیست!

میگم:من میرم یه نوشیدنی خنک بیارم تو نمیخوای؟

میگه:ما ذرات سیال و شعورمندی هستیم که تمام هستی جولانگاه ماست...

آه

ادامه میده

زندگی در پرتو عشق معنی داره اما انسان هیچ وقت از عشق بی بهره نیست بلکه همیشه غرق عشقه در دریای عشق شناوره اما مثل ماهی که آب رو نمیفهمه انسان هم عشق رو نمی فهمه

 

میشه ضبط صوت رو خاموش کنم...

"آسمون آبی میشه اما گل خورشید تو شاخه های بید دلش میگیره"

 

چیزی نمی گوید...

 

خوف از تنهایی در جهان امروز انسان ها را به کجا که نمیکشاند! انگار سالهای جوانی، مرا به سمت میانسالی هل میدهند...

یه دریا یه ساحل نقره ای و آسمون آبی و من با شلوار جین که پاینه شلوارمو تا زانوهام تا زدمو پیرهن سفید به تنمه و یه رقص، رقص مردونه

خواننده از عشق میخواند .... و دیگر تنهایی برایم هیوالا نیست با او خو گرفته ام دوست شده ام و در کنار هم لذت میبریم...

 

دل پیچه ها و سستی پاهایم برای دیدن کیست؟



از این بالا خیلی چیزها را میتوان دید:

 

 چشمانم به قهوه فروش ارمنی پیر محله  میوفتد دیگر رمقی ندارد.او نیز مانند آسفالت زخمی خیابان شده است

 

من در دوران خود سردردهای بی پایان،کافه های دودزده،عرق سگی و پنجه بکس و عربدهای مستانه را تجربه نکرده ام حتی ندیده ام اما می دانم امروز همه چیز عوض شده است

 

امروز دختران سر چهار راه ها نئشه میکنند و در ماشینها پایپ به دست در خلسه اند...

 

برای من که هنوز همان جاده ی قدیمی و خاطره انگیز که آسمانش با دستان درختان به هم دوخته شده کافی است پیاده و سواره اش فرقی ندارد آن جاده را همه جوره رفته ام

با کس و ناکس دوست و دشمن پیاده و سواره رفتم و لذتش را برده ام

 

گم شدن در معمای خیابان های شمال و جنوب شهر ... چند عجوزه که کنار خیابان پرسه میزنند وقتی شبها به خانه میروم

و من چقدر این وصف را دوست دارم:

مغناطیس هندسه موزون صورت دخترک مرد باران دیده را در کمند افسون خود گرفت

 

 

خنکای شام گاهی صورت مردانه ام را نوازش میکند.آخر چند وقتیست شبها دیر به خانه میرسم...




دیشب بود همین دیشب که خندیدیم از این که  زنبور چیزیست بین حیوان و گیاه  




دوستان خوبم ببخشید من دیر مطلب میذارم راستش دستم به نوشتن نمیره چندوقتیه عجیب مشغول خوندنم 


این نوشته زیاد به دل خودم ننشست پر از اشکال و پراکندگیه اما خوب نوشتست دیگه کارهای ضعیف هم جزئی از زندگیه


عکس هارو خودم گرفتم و در آخر، کتاب جاناتان مرغ دریایی رو بهتون پیشنهاد میکنم بخونید.