شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

خلیج پارس تا خزر-داراب،فسا،سروستان

در داراب همه انگار میدانستند اگر دوچرخه سواری وارد این شهر میشود به حامد حسینی ختم میشود!قبل از رفتن به خونه حامدعزیز رفتیم پیش آقای منوچهری از کوهنوردان و دوچرخه سواران خوب و قدیمی داراب بعد از خوش و بش  رفتیم  سمت تعمیرگاه و قرار شد فردا دوچرخه رو برای تعمیر بیاریم تعمیرگاه.من خیلی خوشم اومد تو داراب واسه دوچرخه و دوچرخه سواری ارزش خوبی قائل بودند تعمیرکار جزء هیئت دوچرخه سواری بود آدم حس خوبی داشت وقتی دوچرخشو واسه تعمیر میسپره دستش و تو مغازش پر از بچه و جوون بود که دوچرخه هاشون رو واسه تعمیر یا تنظیم آورده بودن.فضایی با انرژی مثبت بود.بعد رفتیم خونه و بعد از حرف و تعریف کردن اتفاقات با حامد رفتیم دوچرخه و بارها رو برسی کردیم.حدود 5کیلو!بار اضافه رو از وسایلم جدا کردیم.گفتم که اولین سفر بود و بی تجربه بودم و تنها.لاستیک اضافه لباسها و چندتا چیز دیگه رو جدا کردیم.خورجین ها رو هم باز کردیم تا فردا واسه تعمیر راحت تر بشه تعمیرش کرد.صبح رفتیم سمت تعمیرگاه،دوچرخه رو دادیم به آقا سعید(تعمیرکار) و بعد رفتیم پیش آقای منوچهری.از آقای منوچهری مختصری برای شما بگم .یه مغازه تعمیر کیف یک مرد قد کوتاه با لهجه شیرین.روی دیوار مغازه چند عکس زیبا که خودشون گرفتن و یه نقشه،نقشه ای که مسیرهایی که با دوچرخه رفتن روش با خودکار مشخص کردن و چیزی حدود 30هزار کیلومتر رکاب زدن در ایران!!! 



بعد رفتیم در ایستگاه سواریهایی که به سمت بندرعباس میرفتند و بارهای اضافمو که دیشب جدا کرده بودیم رو دادیم که ببرن بندرعباس.

بعد همراه حامد و دوست حامد 3تایی با ماشین رفتیم به دیدن مسجد سنگی .



مسجد سنگی از بناهای یک پارچه سنگی هست که قدمتش به تقریبا 1650 سال قبل بر میگردد.که در آن زمان به عنوان آتشکده استفاده میشده و بعد در دوران شاه اسماعیل صفوی با تراشیدن یک محراب در داخل آن به مسجد تبدیل شد.




بعد از دیدن مسجد سنگی به دیدن نقش شاهپور رفتیم.



نقش برجسته ای که توسط سنگ تراشان در 1600سال پیش تراشیده شده.بسیار با عظمت و با شکوه اما در هر دو آثاری که رفتیم نه میراث فرهنگی  توجهی کرده و نه مردم رعایت کردند چون نه جاده مناسب داشتند و نه مراقبتی از آثار میشد و روی دیواره ها پر از یادگاری و تبلیغات !بود!


 


برگشتیم و دوچرخه رو از تعمیرگاه گرفتیم.و بعد ازخوردن ناهار و خداحافظی با خانواده حامد،

 رفتم اداره محیط زیست تا فردا صبح زود داراب رو به سمت فسا ترک کنم.

 یک نکته تا فراموش نکردم حامد بهم گفت به مغازه دارهای اول شهر سپردن هر دوچرخه سواری وارد شهر شد مغازه دارها حامد و دوستاشو با خبر کنن.چه رسم قشنگی. تو داراب حامد واقعا واسم سنگ تموم گذاشت. داراب شهری قدیمی با مردمی خوب و خونگرم و معتقد.

در بخش لینک دوستان وبلاگم میتونید به وبلاگ حامد یه سری بزنید با عنوان گردشگری با دوچرخه.

صبح زود داراب رو به سمت فسا ترک کردم هوا خنک بود همه چی خوب پیش میرفت هم تجدید قوا کرده بودم هم دوچرخه تعمیر شده بود و بارم هم سبکتر شده بود.لازمه بدونید از داراب تا فسا 2-3تا مسیر وجود داره که یکیش از وسط باغ ها رد میشه یکیش از سمت استهبان و یکی هم مستقیم سمت فسا که من از راه آخر رفتم.بعد از حدود 20-30 کیلومتر به کارخونه سیمان داراب که یکی از کارخونهای بزرگ کشور در تولید سیمان است رسیدم.



با چند تن از کارکنان کارخانه سیمان هم صحبت شدم و دعوتم کردن به خوردن صبحانه .بعد چندتا عکس یادگاری و پرکردن قمقمهام با آب خنک و به راه خودم ادامه دادم.

بعد از کارخانه سیمان جاده حدود 30-40 کیلومتر شونه نداشت و سربالایی  هم زیاد داشت.در مسیر افرادی رو میدیدم که در اطراف جاده زیر بوته های خار مشغول گشتن دنبال چیزی هستن.در کنار جاده مرد میانسالی کنار موتور سیکلت خود ایستاده بود و پیرزنی مشغول گشتن زیر بوتها.از او سوال کردم که مشغول چه کار ی هستند و او با نشان دادن ماده ای که از خارها بدست می آورند برای من توضیح داد که نام این ماده گینه و بعضی گنجه میگویند که در صنایع دارویی استفاده میشود.



نام آن مرد که غلام بود با گرمی برای من توضیح میداد و از من چند سوال درباره دوچرخه پرسید و در آخر یک بطری آب یخ که در خورجین موتور خود داشت به من داد.در مورد گنجه لازم است بگویم با سوالاتی که از چندنفر در امامزاده شمس الدین پرسیدم متوجه شدم ماده ای لذج و بسیار بد مزه است که کیلویی حدودا 50 تا70 هزار تومان توسط دلالان در فسا خرید و فروش میشود و در مصارف دارویی و گاهی مواد شوینده هم مورد استفاده قرار میگیرد!

چند کیلومتر که جلوتر آمدم قلعه ای نظرم را جلب کرد



درگوشه سمت راست عکس قلعه مشخص است.در آبادی های جلوتر بعد از سوال کردن متوجه شدم نام آن قلعه چاه شور و دروازه چاه بود که در دوران پهلوی به عنوان پاسگاه و ژاندارمری مورد استفاده قرار میگرفته.

حوالی ساعت 1 در امام زاده سید شمس الدین در 25 کیلومتری فسا توقف کردم.خادم امام زاده آقا ابراهیم به گرمی با من برخورد کرد و من رو به اتاق خودش برد اتاقی ساده با عکس هایی از دفاع مقدس ...آقا ابراهیم جانباز بود.خیلی از اطلاعاتی که در بالا نوشتم از آقا ابراهیم و یکی از دوستانش گرفتم.نکته برجسته امام زاده سید شمس الدین مزار شهیدان دفاع مقدس و سردمدار آنها شهید مرتضی جاویدی بود که از سرداران جنگ و فرمانده گردان فجر بود.



شهید جاویدی معروف به اشلو بودند.سردار در دوران زنده بودن و همچنین بعد از شهادت امام خمینی بر پیشانیش بوسه زده بودند.سردار جاویدی معروف به سردار تنگه احد بودند.در تیپ 33 المهدی گردان خط شکن والفجر.این مرد بزرگ از اهالی روستای جلیان که در نزدیکی همین امام زاده هست بودند و در زمان جنگ با صیاد شیرازی و محسن رضایی هم رزم بودند که البته بعد از شهادت، این دو نفر بر سر خاک سردار جاویدی در همین امام زاده آمدند. این مطالب را آن دو نفر با افتخار و خرسندی برای من تعریف میکردند.



بعد از کمی استراحت و فیلمبرداری از آرامگاه شهدا آماده ادامه سفر شدم.با آقا ابراهیم خداحافظی کردم.در مسیر به جنگ، جاویدی و جاویدی ها به این که دوباره جنگ بشه چیکار باید کرد و چه انسانهایی از روستاها رفتن جنگیدن و بی سر و صدا آرام گرفتند و چه انسانهایی با جنگ به خیلی چیزها و خیلی جاها رسیدن...

بعد از حدود 2-3ساعت به فسا رسیدم.اداره محیط زیست فسا در آن سمت شهر و در بلندی شهر بود.در مورد فسا چیزهای خوبی نشنیده بودم  وقتی هم که رسیدم تا کارهای شخصی خودمو انجام بدم هوا تاریک شد و نشد خوب تو شهر بگردم.شب بدی بود گلو درد شدیدی داشتم و هوای نمازخانه ای که شب را در آنجا قرر بود بگذرانم گرم بود.به سختی شب را به صبح رساندم.صبح زود بعد از گرفتن چندتا عکس با سرایدار مهربان به راه خود ادامه دادم



از فسا که به سمت سروستان حرکت کردم مسیر سربالایی و سرپایینی زیادی داشت.شب قبل خوب استراحت نکرده بودم و مریض هم شده بودم باد هم از روبرو میوزید با تمام این اوصاف به هر زحمتی بود خودمو به امام زاده اسماعیل رسوندم.یه امام زاده بزرگ و افراد زیادی که برای زیارت آنجا بودند.نهار رو خوردم و کمی استراحت کردم.خیلی شلوغ بود و نگاههای مردم داشت اذیتم میکرد.بلند شدم و به راهم ادامه دادم بعد از طی چند کیلومتر که بیشترش سربالایی بود به سرازیری رسیدم و حدود 10 کیلومتر رکاب نزدم!کم کم به سروستان نزدیک شدم

 اما از داخل سروستان عبور نکردم از کمربندی رفتم و در دانشگاه آزاد واحد سروستان کمی ماندم و آب و تجدید قوا...



بعد از سروستان دیگه تا شیراز اتوبان بود و حرکت راحت تر و سریع تر بود.



بعد از طی حدود 30 کیلومتر تصمیم گرفتم که دیگر ادامه ندهم و توقف کنم.چون حدود 40-50 کیلومتر مانده بود تا شیراز و هوا تا 1 ساعت بعد تاریک میشد .در کنار یک کیوسک پلیس که رستوران و مغازه و نمازخانه ای هم در نزدیکیش بود توقف کردم.جزء روستای سیف آباد حساب میشد، بعد از عکاسی و صحبت با سربازها و پسرکی که آنجا کار میکرد آماده خواب شدم.



آن شب را در کیسه خواب و زیر نور ستارگان خوابیدم.

صبح زود به حرکت خود ادامه دادم



بعد از عبور از کنار باغات و دیدن مردم در حال کشاورزی و فعالیت به منطقه مهارلو رسیدم.مهارلو  دریاچه نمکی است که در اطراف آن باغات انار و انجیر و بادام به فراوانی دیده میشود.صبحانه 2تا انار  شیرین و آبدار خوردم  و به راهم ادامه دادم.بعد از عبور از باغات و درختان کنار جاده به کارخانه نمک رسیدم و بعد از آن به یک سربالایی تند.سربالایی را به سلامت سپری کردم اما در سرازیری، لاستیک عقب پنچر شد.و این اولین و آخرین پنچری من در طول مسیر بود.تویپ را عوض کردم و با احتیاط به راه خود ادامه دادم و حدود ساعت 10 صبح به شیراز رسیدم...

تا اینجای سفر سوالهای زیادی از من میشد که چرا تنهایی چرا با ماشین یا موتور نمیری دولت پول هم میده چه حوصله ای داری تنها خطرناک نیست از کجا میای به کجا میری و...نکته خوبش این بود که مردم نام تالش را میشنیدند و با تالش آشنا میشدن...

فردا که شد...

 

فردا که شد زندگی رو، شکل خودت تجربه کن
این بار تو بجای ما، آزادی رو ترجمه کن

فردا که شد رویاهاتو ،درگیرِ با تو طوفان نکن
راهای رفته ی مارو ،دوباره امتحان نکن

یه پرده ی تازه روی ،منظره های غم بکش
با جوهر خودت روی ،مشقای ما قلم بکش

توو فرداهای دوری که، ترسی تووی دلت نشست
اون روزی که به اشتباه ،پلی به دست تو شکست

شاید بفهمی ما چرا ،با دست خالی اومدیم
خواستیم که گل کنیم ولی، تیشه به ریشمون زدیم


ترانه سرا: بابک صحرایی

گلواژه هایی کوتاه، با مفاهیمی زیبا از دکتر علی شریعتی

وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است

اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است

اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم می زنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم. این زندگی من است

دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند

اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری

به سه چیز تکیه نکن، غرور، دروغ و عشق
آدم با غرور می تازد، با دروغ می بازد و با عشق می میرد

راه

نامم را پدرم انتخاب کرد!

نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم!

دیگر بس است!

راهم را خودم انتخاب خواهم کرد …

خواستن

وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند
وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است

وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است
وقتی خواستم بگریم، گفتند دروغ است

وقتی خواستم بخندم، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم

بد گویی

                                    هر کس بد ما به خلق گوید

ما صورت او نمی خراشیم

ما خوبی او به خلق گوییم

تا هر دو دروغ گفته باشیم!