شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

تو خونه تکونی کامپیوترم...


امروز با خدا حرف زدم  قبلا هم باهاش حرف زده بودم یعنی با هم حرف زدیم.  با دل پر و خسته رو جا نماز ،نماز صبح قضا شده بود شب رو زمین خوابم برده بود و چراغ اتاق روشن. یه دوش گرفتم لباس های تمیز و عطر، از ته دل نماز خوندم بعد خواستم دعا کنم تو مغزم صدا می پیچید قبلا هم اینجوری شده بودم،یکی با صدای خودم باهام شروع کرد به حرف زدن گفت :چیه چیزی میخوای؟نتونستم جواب بدم.گفت یادته بهم گفتی خدا من همه چی دارم دیگه ازت چیزی نمی خوام،یادته گفتی خدا حالا که بهم عشق دادی دیگه همه چی تو زندگی دارم،یادته چقدر واسه داشتنش گریه کردی جلوم گفتی دیگه هیچی نمی خوام گفتی فقط عشق تو زندگیم کم بود که اونم بهم دادی دیگه هیچی نمی خوام.من خوب یادمه حالا چی شده دوباره در مونده ای نکنه بازم از من چیزی می خوای .تا خواستم حرف بزنم نشد، صدای خنده اومد نه از جنس تمسخر گفت ببین چقدر ضعیفی حتی اگه من نخوام نمی تونی حرف بزنی.گفت مگه من به تو کتاب زندگی ندادم.پاشو بیارش.قرآن رو آوردم گریم گرفته بود یه صفحه همینطوری باز کردم.صفحه 409 سوره روم (اگه تونستی بخون توام) بیشتر در مورد خواست و قدرت خدا بود آیه 50 که آخرین آیه صفحه بود می گفت"پس به آثار رحمت خدای بنگر که چگونه زمین را پس از مرگ زنده می کند،بیگمان او زنده کننده مردگان است،و او بر همه چیز تواناست" قرآن رو بستم تو فکر بودم دوباره صدا اومد گفت مثل اینکه هنوز شک داری تو هیچ کاره ای و من همه کارم ،من میگم چی بشه و چی نشه و خیرو صلاح رو می دونم نه تو ،زمان و سرنوشت و زندگی همه چی دست منه.تو اگه ایمان داری پس این کارا چیه.سکوت بود.دوباره خندید صدای خنده مهربون گفت حالا بگو چی می خوای .من فقط این رو گفتم:دوسش دارم ...

انگار داشت نگام می کرد دوباره خندید، از صدا پیدا بود که انگار خودش می دونه همه چیرو

انگار می گفت من خودم می دونم دارم چکار می کنم من از هر کسی بهتر می دونم باید چکار کنم...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
حامد حسینی 17 خرداد 1391 ساعت 20:04 http://rekabzan.blogfa.com

سلام مسعود خان
ممنونم که بهم سر زدی و من شما رو لینک کردم
به امید دیدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد