شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

نامه چارلی چاپلین به دخترش ژرالدین

این تیکه از نامه چارلی چاپلین رو خیلی دوست دارم((گرچه ظاهرا این نامه رو خود چارلی ننوشته و توسط یک روزنامه نگار نوشته شده!!!))


چارلی آخرای نامه به دخترش میگه:

گاه به گاه با اتوبوس یا مترو شهر را بگرد.مردم را نگاه کن و دست کم روزی یکبار با خود بگو:"من هم یکی از آنان هستم"

تو یکی از آنها هستی دخترم،نه بیشتر.هنر پیش از آنکه دو بال پرواز به آدم بدهد،اغلب دو پای او را نیز می شکند.

و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه،خود رابرتر از تماشاگران رقص خویش بدانی،همان لحظه صحنه را ترک کن،و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان.من آنجا را خوب می شناسم،از قرنها پیش آنجا گهواره بهاری کولیان بوده است.در آنجا،رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید.زیباتر از تو،چالاک تر از تو و مغرورتر از تو.آنجا ازنور کور کننده ی نورافکن های تئاتر"شانزالیزه"خبری نیست.

نور افکن رقاصان کولی،تنها نور ماه است نگاه کن،خوب نگاه کن.آیا بهتر از تو نمی رقصند؟

اعتراف کن دخترم.همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد.

همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند.و این را بدان که در خانواده چارلی،هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن،ناسزایی بدهد.

من خواهم مرد و تو خواهی زیست.امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی،همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم.هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر.

اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی،با خود بگو:"دومین سکه مال من نیست.این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد."

جستجویی لازم نیست.این نیازمندان گمنام را،اگر بخواهی،همه جا خواهی یافت.

اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم،برای آن است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم.من زمان زیادی در سیرک زیسته ام،و همیشه و هر لحظه بخاطر بندبازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بوده ام،اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم:مردمان بر روی زمین استوار،بیشتر از بندبازان بر روی ریسمان نا استوار،سقوط می کنند.شاید که شبی درخشش گرانبها ترین الماس این جهان تو را فریب دهد.آن شب،این الماس،ریسمان نا استوارتو خواهد بود،و سقوط تو حتمی است.

شاید روزی چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند،آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی،همیشه سقوط می کنند.

دل به زر و زیور نبند،زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه،این الماس بر گردن همه می درخشد....

....اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی،با او یکدل باش،به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد.او عشق را بهتر از من میشناسد.و او برای تعریف یکدلی،شایسته تر از من است.کار تو بس دشوار است،این را می دانم.

به روی صحنه،جز تکه ای حریر نازک،چیزی بدن تو را نمی پوشاند.به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت.اما هیچ چیز و هیچکس دیگردر این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند.

برهنگی،بیماری عصر ماست،و من پیر مردم و شاید که حرفهای خنده دار میزنم.اما به گمان من،تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری.بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد.مال دوران پوشیدگی.نترس،این ده سال ترا پیرتر نخواهد کرد....

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد