ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بگذار سر به سینهی من تا که بشنوی
آهنگ
اشتیاق دلی دردمند را
شاید
که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار
این رمیدهی سر در کمند را
بگذار
سر به سینهی من تا بگویمت
اندوه
چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار
تا بگویمت این مرغ خستهجان
عمریست
در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم
آنچنان که اگر ببینمت به کام
خواهم
که جاودانه بنالم به دامنت
شاید
که جاودانه بمانی کنار من
ای
نازنین که هیچ وفا نیست با مَنَت
تو
آسمان آبی و روشنی
من چون
کبوتری که پَرَم به هوای تو
یک شب
ستارههای تو را دانهچین کنم
با اشک
شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار
تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار
تا بنوشمت ای چشمهی شراب
بیمار
خندههای توام بیشتر بخند
خورشید
آرزوی منی گرمتر بتاب...
دارد باران می بارد . انگار سمفونی عشق نواخته می شود . انگار امروز خداوند عاشق شده . در ختها شسته می شوند. جاده خیس است پر از انعکاس تصویر آسمان .
و این شعر دوست داشتنی شمس لنگرودی را تقدیم می کنم
هوای قریه بارانیست
کسی از دور می آید
کسی از منظر گلبوته های نور می آید
صدایش بوی جنگلهای باران خورده را دارد
و وقتی گیسوانش را
رها در باد می سازد
دل من سخت می گرید
دلم از قصه می میرد
درها را کمی وا کن
که عطر وحشی گلها
بپیچد در اتاق من
می بینی که ساحل ها چه خاموش است
کنار کومه ها دیگر گل و سوسن نمی روید
و ماهیگیر ها آواز گرم روستایی نمی خوانند
برنجستان ما غمگین غمگین است
و دیگر برزگر ها شعر لیلا را نمی خوانند
روایت های شیرین را نمی دانند
هوا در عطر سوسن های کوهی بوی اردکهای وحشی را نمی ریزد
و در شب های مهتابی صدایی جز هیاهوی مترسکها نمی آید
تمام کوچه ها دلتنگ دلتنگند
خدا حافظ
خدا حافظ
دل من سخت غمگین است.
سرنوشت
جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازیانه او خم نمی کنم!
افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم
زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.
با تازیانه های گرانبار جانگداز
پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!
جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است
این بندگی، که زندگیش نام کرده است!
بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی
جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.
گر من به تنگنای ملال آور حیات
آسوده یکنفس زده باشم حرام من!
تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب
می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.
هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک
تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !
ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟
من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.
یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !
زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.
شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ
روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!
ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را !
منشین که دست مرگ زبندم رها کند.
محکم بزن به شانه من تازیانه را .
درود بر شما
با اولین تجربه ام در شعر تالشی منتظر نقد شما هستم [گل]
البته در وبلاگ پارگا http://paarga.blogfa.com/
گل در برو می در کف و معشوقه بکام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
آری............بگذار سربه سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست ، عشق کدامست، غم کجاست..............
من عاشق این شعرم ممنون که گذاشتیش.
درود
جناب ندائی عزیز
با یک نظر سنجی به روزم
التبه اگر مایل نیستید کامنت بگذارید،فقط در نظر سنجی شرکت کنید
ممنون از شما
درود
آقای فراهیم زاد وبلاگتون مسدوده انگار!!!