شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

دلم نیامد این کودک را بکشم!


نوشته هایم را وقتی دنیا می آورم انگار یک پروسه بارداری را طی میکنند.بعضی از نطفه ها به جنین تبدیل میشوند.این جنین ها از تن و روح من تغذیه میکنند.بعضی آرام و بعضی بازیگوش.تکانهای یک نوزاد داخل رحم مادر چه حسی دارد!؟

این بچه را دنیا آوردم دلم نیامد به رسم بعضی از بچه های قبلی آن کار سخت را با این کودک انجام دهم.می دانید که کدام کار!؟

باشد میگویم کدام کار:من بعضی از طفل هایم را وقتی به دنیا می آورم مانند آن داستانهای قدیمی... سخت است گفتنش... بند نافشان را با دندانم پاره میکنم و نوزادم را پرت میکنم در دریاچه ام همان دریاچه ای که در جزیره ام دارم تا کروکودیل ها آن را بخورند..عجیب و بی رحمانه است اما نیامدنشان در این دنیا بهتر است.

چه میکشد خداوند....



من هنوز امکاناتم،تکنولوژیم،باورهایم برای قرن ها پیش است.بچه هایم از بیماری،از کمبود دارو،از فقر،از پلشتی و خیلی چیزها زود می میرند،یا خود آن ها را میکشم

بهتر از این است که با بیماری های ناشناخته ای مثل سندروم عصبی پارانئوپلاستیک و یا نقص آنتی‌تریپسین آلفا-1 و اینجور چیز ها زندگی کند و بعد بمیرد.

اما این یکی در چشم هایم نگاه کرد،زیاد برایش سختی نبرده بودم.طبیعی آمد ،درد نداشت ،حس عجیب و غریبی هم نداشت.دم غروب نبود و رکوئیم هم گوش نمی دادم زمان آمدنش.نمی دانم لحظه ای دلم برایش سوخت و خواستم که نمیرد.زیاد با استعداد و خاص به نظرنمیرسد اما حس خوبی به او دارم.

زیر یک زیرفون نشسته ایم بهانه میگیرد برایش قصه بگویم:

یکی بود یکی نبود من بودم و آرزوی معلم شدن.معلم بودن خوب است می توانم علاوه بر علم و دانش و هنر طرز فکر و دیدگاههای خود را به شاگردانم منتقل کنم...همانطور که معلم زیست شناسی مرا با کوه آشنا کرد.همانطور که معلم دینی مرا با پژوهش آشنا کرد..

خداوند انگار کسی دلم را چنگ میزند،فشاری روی قفسه سینه ام احساس میکنم،کودکم آرام خوابش برد...

خوب است که خوابید و رقص اشک های مردی خسته را روی گونه هایش نمی بیند...

نقاشیم آنقدر خوب نیست که تخیلاتم را نقاشی کنم.تصور این که با کودک 3-4 ساله ات در چمن زار باشی.کودک نشسته است و تو دراز کشیده و به هم نگاه میکنید لبخند میزنید

ناگهان افکارم بریده میشوند.دستان سیاه آن ول گرد روی کاغذهای سفید سطل زباله کنار خیابان...

من کجا هستم این ارابه آهنی به کجا میرود چرا انقدر عجله دارد برای طی کردن دنیا.دنیایی که چیزی از دنیا بودنش نمانده است.

وارد فلسفه های سکولار و آنارشیستی نمیشوم

راست میگویند ساده بودن زیبا و جذاب است

 

تهران شنیده ای در بوشهر زلزله آمده با این که تو هم مثل من ناراحتی اما خوشم می آید که نمی ترسی و آرامی چون من....

 

دیروز وقتی سرم به شیشه بود و سوار ارابه آهنی بودم و چشمانم خیره به خیابان به یاد چندکیلو خرما برای مراسم تدفین افتادم!توهم  قشنگی بود. مردی که عاشق جنازه ای می شود و ساعتی در روز با او حرف می زند.او ماشین و جنازه را زیر برف پنهان کرده که مبادا جنازه بو بیوفتد.و مرد با این که از برف خوشش نمیآمده اما اکنون مدام اخبار هواشناسی را گوش میدهد و منتظر باریدن برف است...

 

تعبیر قابل تاملی است که مغز را به دانه تشبیه می کنند.هر چقدر هم این دانه سالم و خوب و کامل باشد اگر بدون قلاف و پوسته در خاک قرار گیرد نمی تواند دوام بیاورد و تبدیل شود به نهالی،درختی،میوه ای و...

به راستی اگر دانه مغز ما باشد،قلاف و خاک کدامند؟به نظر میرسد قلاف همان معنویات،وجدان،دین یا ایدوئولوژی ست و خاک همان خانواده ،دوستان،جامعه و محیط زندگی ست.

انگار نوشته ها مانند نت های موسیقی که متفکرانه به سبکی رئال و رومانتیک  روی من اثر میگذارد.

 

گاهی نشانه ها و المان های کوچک میتوانند چقدر در زندگی نقش های زیبا بازی کنند.مثلا چند وقتی است با دیدن علامت " ! " تعجب .لبخند روی لبانم جاری میشود و یاد انسان شریف و باوقاری می افتم.به همین سادگی و فقط با دیدن !

به تنم نگاه میکنم.چه زخمهایی بر تنم به جای گذاشته روزگار

ایرادی ندارد،زخم ها اگر جسمم را آزرده کرده اند امروز دریافته ام که برای زیبا یی و صیقل روحم بوده.



کودکم خواب است.من هم کنارش دراز میکشم.مزرعه ای را تصور میکنم.باد نمیوزد بلکه یاد است یادهای وحشی از دورانی دور... در مزرعه خود چیز های عجیبی میکارم.چند وقت پیش صداقت کاشتم امروز جوانه زیبایی زده باورتان میشود؟!

قبول دارید در کنار گیاهان بودن و قدم زدن حس جالبی است.برای من گیاهان جانوران زنده ای هستند که از بس صبورند حرف نمیزنند و بیشتر گوش می دهند و گاهی که لازم باشد و صبرشان تمام شود با رفتارشان به نیوتن ها جاذبه را گوش زد میکنند.

نت ها یا درخت ها کنار هم قرار میگیرند و آهنگی زیبا یا بیشه ای سر سبز را خلق میکنند و انسان ها کنار هم قرار میگیرند و ....

 

اکنون که در ثور واهر هستیم و مرغ خوشخوانی در نزدیکی من است نمی دانم چطور بخواهم برایم بخواند تا دنیا با صدایش وارد جان من شود.صدایت را برایم رسم کن تا ببینمش

کودکم را تماشا میکنم.چقدر آرام و ساده در هزاران سال قبل از زمان حال

چه دست و پایی زد که نیندازمش درون دریاچه

حالا من و کودکانم عصرها سوار زورقی پیر میشویم و در دریاچه با کروکدیل های سیر بازی میکنیم!

کودکم همین نوشته من است...