شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

شاید یه وقت دیگه ...

وبلاگ شخصی مسعود

ماهی که در آن خدا نامحرم میشود

پیرمردی که روبرویم نشسته و پارکینسون دارد و مردمی که عجیب نگاهش میکنند/....

دستهای پیرمرد چقدر رنجیده است و روی شیشه روبرو مارک کلوین کلین نقش بسته...

بغض کودک بخاطر شکسته شدن عینک ته استکانیش....

بوی تند عطر و آرایش زن ها

و ماهی که در آن خدا نامحرم میشود

 

راستی هوا بس ناجوانمردانه گرم است



رنگ قرمز چراغ راهنمایی گاهی انقدر خوب است که فکرش را هم نمیکنید.گل فروش و خنده دو عاشق صدای آش فروش 

 

و من پشت چراغ قرمز به این فکر میکنم که خریدن گل از دخترک گل فروش به چالشی در زندگی تبدیل شده است.... تا جایی که فائقه میخواند

 

غرورمو ببخش/حضورمو ببخش/منم یه عابرم/عبورمو ببخش

تویی که اشک تو/شبیه شبنمه/همیشه تو نگات/یه حس مبهمه

 

نگاه وحشی و سحرآمیز او مرا مسخ کرد

ملاهت و زیبایی شکوهمند دخترک من را از زیر بهمن افکار شیطانی رها میکرد

زیر لب گفتم

عاشقان کشتگان معشوقند

بر نیاید ز کشتگان آواز

 

و شمردن ثانیه های چراغ قرمز سه دو یک ..

 

دوستانم دستانم را گرفته اند و به بالا میبرند مرا....

اما بین من و بعضی ها فاصله ای نامرئی افتاده...

 

 

و این دوست عجیب رخنه کرده است در کالبدم!با کتابهایش با حرفهایش با رفتارش و من هر چه تلاش میکنم هر چه به جبران بر می آیم نمیشود که نمیشود

از متن کتابی که به دستم رسانده

میگویم:

وقتی دل دست هایم

تنگ می شود برای انگشتان کوچکت

آن ها را می گذارم برابر خورشید

تا با ترکیبی از کسوف و گرما

 دوری ات را معنا کنم.



بر خلاف این روزها که گذشته خوب است و افتخار ماست، اما لحظه ای میروم به آینده.این بار بر خلاف نوشته های قبلی کودکی که کنار من است فرزندم نیست بلکه فرزند فرزندم است و چه شیرین است نوه .نوه ی شیرین من در حال بازی کردن و چشمان من دلتنگ مادربزرگی که مرا تنها گذاشت....

 

 

 

احتمالا افرادی که الکل مصرف می کنند، ۴۸% کمتر از کسانی که هرگز الکل نمی نوشند، در معرض ابتلا به بیماری ای.ال.اس قرار دارند.

 

وقتی از کار برمیگشتم ذهنم درگیر خبر بالا بود

 

(این دستاورد یک پروژه تحقیقی انجام گرفته در  مرکز پزشکی دانشگاه اترخت در کشور هلند می باشد! )
 

این روزها افکارم پر شده از افکار مستور

 

قطار زندگیم در جایی توقف کرده است.ایستگاه شک در زندگی شک در هستی شک به آن دنیا شک به خدا و ... و شنیده ام ایستگاه خوبی ست و لازم برای تکامل اما خطرناک

 

شب ها

وقتی ماه می تابد

من وضو می گیرم

و بهترین واژه هام را بر می دارم

و میروم

بر مرتفع ترین ساختمان شهر.


"مستور"




امروز خوشحالم به همان اندازه که وسترن های غرب آمریکا وقتی در جوانی زین مارک "هملی فورففیتر" هدیه میگیرند و سرخوش در پهنه دشت رو به غروب خورشید و آیند های روشن حرکت میکنند.

 

با این که این روز ها .... خودتان ببینید چه گوش میدهم...




تراک امانوئلی اثر فاستو پاپتی گوش میدهم وای که مرا میبرد به آن دور دورها

 

آهنگ جاده اثر مارک نافلر را گوش داده اید؟ هنگام گوش دادنش خود را سوار بر بالن بر فراز تالش زیبا یا سوار بر خودرویی در حال حرکت در جاده تصور میکنم 



در شب های سرد و دیجور(تاریک) زندگی

وقتی در تاریکی شب دزدانه به هندسه موزون چهره رفیقم نگاه میکنم

از آن همه تناسب لذت میبرم

 

آن طرف میز خالیست و من :

من گرممه یه نوشیدنی خنک واسم میاری؟

اون میگه:یکی از دلایل زنده بودن ما اینه که وجود داریم و به دنیا اومدیم تا نوعی از زندگی رو تجربه کنیم.مفهومی به معنی مردن نداریم در حقیقت مردنی در کار نیست!

میگم:من میرم یه نوشیدنی خنک بیارم تو نمیخوای؟

میگه:ما ذرات سیال و شعورمندی هستیم که تمام هستی جولانگاه ماست...

آه

ادامه میده

زندگی در پرتو عشق معنی داره اما انسان هیچ وقت از عشق بی بهره نیست بلکه همیشه غرق عشقه در دریای عشق شناوره اما مثل ماهی که آب رو نمیفهمه انسان هم عشق رو نمی فهمه

 

میشه ضبط صوت رو خاموش کنم...

"آسمون آبی میشه اما گل خورشید تو شاخه های بید دلش میگیره"

 

چیزی نمی گوید...

 

خوف از تنهایی در جهان امروز انسان ها را به کجا که نمیکشاند! انگار سالهای جوانی، مرا به سمت میانسالی هل میدهند...

یه دریا یه ساحل نقره ای و آسمون آبی و من با شلوار جین که پاینه شلوارمو تا زانوهام تا زدمو پیرهن سفید به تنمه و یه رقص، رقص مردونه

خواننده از عشق میخواند .... و دیگر تنهایی برایم هیوالا نیست با او خو گرفته ام دوست شده ام و در کنار هم لذت میبریم...

 

دل پیچه ها و سستی پاهایم برای دیدن کیست؟



از این بالا خیلی چیزها را میتوان دید:

 

 چشمانم به قهوه فروش ارمنی پیر محله  میوفتد دیگر رمقی ندارد.او نیز مانند آسفالت زخمی خیابان شده است

 

من در دوران خود سردردهای بی پایان،کافه های دودزده،عرق سگی و پنجه بکس و عربدهای مستانه را تجربه نکرده ام حتی ندیده ام اما می دانم امروز همه چیز عوض شده است

 

امروز دختران سر چهار راه ها نئشه میکنند و در ماشینها پایپ به دست در خلسه اند...

 

برای من که هنوز همان جاده ی قدیمی و خاطره انگیز که آسمانش با دستان درختان به هم دوخته شده کافی است پیاده و سواره اش فرقی ندارد آن جاده را همه جوره رفته ام

با کس و ناکس دوست و دشمن پیاده و سواره رفتم و لذتش را برده ام

 

گم شدن در معمای خیابان های شمال و جنوب شهر ... چند عجوزه که کنار خیابان پرسه میزنند وقتی شبها به خانه میروم

و من چقدر این وصف را دوست دارم:

مغناطیس هندسه موزون صورت دخترک مرد باران دیده را در کمند افسون خود گرفت

 

 

خنکای شام گاهی صورت مردانه ام را نوازش میکند.آخر چند وقتیست شبها دیر به خانه میرسم...




دیشب بود همین دیشب که خندیدیم از این که  زنبور چیزیست بین حیوان و گیاه  




دوستان خوبم ببخشید من دیر مطلب میذارم راستش دستم به نوشتن نمیره چندوقتیه عجیب مشغول خوندنم 


این نوشته زیاد به دل خودم ننشست پر از اشکال و پراکندگیه اما خوب نوشتست دیگه کارهای ضعیف هم جزئی از زندگیه


عکس هارو خودم گرفتم و در آخر، کتاب جاناتان مرغ دریایی رو بهتون پیشنهاد میکنم بخونید.





دلم نیامد این کودک را بکشم!


نوشته هایم را وقتی دنیا می آورم انگار یک پروسه بارداری را طی میکنند.بعضی از نطفه ها به جنین تبدیل میشوند.این جنین ها از تن و روح من تغذیه میکنند.بعضی آرام و بعضی بازیگوش.تکانهای یک نوزاد داخل رحم مادر چه حسی دارد!؟

این بچه را دنیا آوردم دلم نیامد به رسم بعضی از بچه های قبلی آن کار سخت را با این کودک انجام دهم.می دانید که کدام کار!؟

باشد میگویم کدام کار:من بعضی از طفل هایم را وقتی به دنیا می آورم مانند آن داستانهای قدیمی... سخت است گفتنش... بند نافشان را با دندانم پاره میکنم و نوزادم را پرت میکنم در دریاچه ام همان دریاچه ای که در جزیره ام دارم تا کروکودیل ها آن را بخورند..عجیب و بی رحمانه است اما نیامدنشان در این دنیا بهتر است.

چه میکشد خداوند....



من هنوز امکاناتم،تکنولوژیم،باورهایم برای قرن ها پیش است.بچه هایم از بیماری،از کمبود دارو،از فقر،از پلشتی و خیلی چیزها زود می میرند،یا خود آن ها را میکشم

بهتر از این است که با بیماری های ناشناخته ای مثل سندروم عصبی پارانئوپلاستیک و یا نقص آنتی‌تریپسین آلفا-1 و اینجور چیز ها زندگی کند و بعد بمیرد.

اما این یکی در چشم هایم نگاه کرد،زیاد برایش سختی نبرده بودم.طبیعی آمد ،درد نداشت ،حس عجیب و غریبی هم نداشت.دم غروب نبود و رکوئیم هم گوش نمی دادم زمان آمدنش.نمی دانم لحظه ای دلم برایش سوخت و خواستم که نمیرد.زیاد با استعداد و خاص به نظرنمیرسد اما حس خوبی به او دارم.

زیر یک زیرفون نشسته ایم بهانه میگیرد برایش قصه بگویم:

یکی بود یکی نبود من بودم و آرزوی معلم شدن.معلم بودن خوب است می توانم علاوه بر علم و دانش و هنر طرز فکر و دیدگاههای خود را به شاگردانم منتقل کنم...همانطور که معلم زیست شناسی مرا با کوه آشنا کرد.همانطور که معلم دینی مرا با پژوهش آشنا کرد..

خداوند انگار کسی دلم را چنگ میزند،فشاری روی قفسه سینه ام احساس میکنم،کودکم آرام خوابش برد...

خوب است که خوابید و رقص اشک های مردی خسته را روی گونه هایش نمی بیند...

نقاشیم آنقدر خوب نیست که تخیلاتم را نقاشی کنم.تصور این که با کودک 3-4 ساله ات در چمن زار باشی.کودک نشسته است و تو دراز کشیده و به هم نگاه میکنید لبخند میزنید

ناگهان افکارم بریده میشوند.دستان سیاه آن ول گرد روی کاغذهای سفید سطل زباله کنار خیابان...

من کجا هستم این ارابه آهنی به کجا میرود چرا انقدر عجله دارد برای طی کردن دنیا.دنیایی که چیزی از دنیا بودنش نمانده است.

وارد فلسفه های سکولار و آنارشیستی نمیشوم

راست میگویند ساده بودن زیبا و جذاب است

 

تهران شنیده ای در بوشهر زلزله آمده با این که تو هم مثل من ناراحتی اما خوشم می آید که نمی ترسی و آرامی چون من....

 

دیروز وقتی سرم به شیشه بود و سوار ارابه آهنی بودم و چشمانم خیره به خیابان به یاد چندکیلو خرما برای مراسم تدفین افتادم!توهم  قشنگی بود. مردی که عاشق جنازه ای می شود و ساعتی در روز با او حرف می زند.او ماشین و جنازه را زیر برف پنهان کرده که مبادا جنازه بو بیوفتد.و مرد با این که از برف خوشش نمیآمده اما اکنون مدام اخبار هواشناسی را گوش میدهد و منتظر باریدن برف است...

 

تعبیر قابل تاملی است که مغز را به دانه تشبیه می کنند.هر چقدر هم این دانه سالم و خوب و کامل باشد اگر بدون قلاف و پوسته در خاک قرار گیرد نمی تواند دوام بیاورد و تبدیل شود به نهالی،درختی،میوه ای و...

به راستی اگر دانه مغز ما باشد،قلاف و خاک کدامند؟به نظر میرسد قلاف همان معنویات،وجدان،دین یا ایدوئولوژی ست و خاک همان خانواده ،دوستان،جامعه و محیط زندگی ست.

انگار نوشته ها مانند نت های موسیقی که متفکرانه به سبکی رئال و رومانتیک  روی من اثر میگذارد.

 

گاهی نشانه ها و المان های کوچک میتوانند چقدر در زندگی نقش های زیبا بازی کنند.مثلا چند وقتی است با دیدن علامت " ! " تعجب .لبخند روی لبانم جاری میشود و یاد انسان شریف و باوقاری می افتم.به همین سادگی و فقط با دیدن !

به تنم نگاه میکنم.چه زخمهایی بر تنم به جای گذاشته روزگار

ایرادی ندارد،زخم ها اگر جسمم را آزرده کرده اند امروز دریافته ام که برای زیبا یی و صیقل روحم بوده.



کودکم خواب است.من هم کنارش دراز میکشم.مزرعه ای را تصور میکنم.باد نمیوزد بلکه یاد است یادهای وحشی از دورانی دور... در مزرعه خود چیز های عجیبی میکارم.چند وقت پیش صداقت کاشتم امروز جوانه زیبایی زده باورتان میشود؟!

قبول دارید در کنار گیاهان بودن و قدم زدن حس جالبی است.برای من گیاهان جانوران زنده ای هستند که از بس صبورند حرف نمیزنند و بیشتر گوش می دهند و گاهی که لازم باشد و صبرشان تمام شود با رفتارشان به نیوتن ها جاذبه را گوش زد میکنند.

نت ها یا درخت ها کنار هم قرار میگیرند و آهنگی زیبا یا بیشه ای سر سبز را خلق میکنند و انسان ها کنار هم قرار میگیرند و ....

 

اکنون که در ثور واهر هستیم و مرغ خوشخوانی در نزدیکی من است نمی دانم چطور بخواهم برایم بخواند تا دنیا با صدایش وارد جان من شود.صدایت را برایم رسم کن تا ببینمش

کودکم را تماشا میکنم.چقدر آرام و ساده در هزاران سال قبل از زمان حال

چه دست و پایی زد که نیندازمش درون دریاچه

حالا من و کودکانم عصرها سوار زورقی پیر میشویم و در دریاچه با کروکدیل های سیر بازی میکنیم!

کودکم همین نوشته من است...

 



بهمن قبادی، همشهری جوان و حیوان مورد علاقه من!

شاید خیلی از انسانها اسب را به عنوان حیوانی نجیب و زیبا دوست داشته باشند. من هم جزء همان انسانها هستم.اسب حیوان مورد علاقه من است با این که در کودکی زیر دست و پای یک کره اسب ماندم و دندانم شکست.اما در میان حیوان ها همیشه به کرگدن فکر میکردم.علتش را نمیتوانستم خوب برای دیگران توضیح دهم و بگویم از حیوانات مورد علاقه ام است.تا اینکه فیلم جدید بهمن قبادی با بازی بسیار زیبای بهروز وثوق رو دیدم و بعد این مطلب رو تو همشهری جوان/ شماره 191 خوندم:

کرگدن موجودی است قدیمی، باقی مانده از عهد دایناسورها، با پوستی کلفت، چهره‌ای نه چندان زیبا، شاخی بی‌خاصیت، چشمانی کم سو و شامه‌ای همیشه منتظر، کرگدن موجودی است قوی و بزرگ و ترسناک اما هیچ آزاری به دیگر حیوانات جنگل نمی‌رساند. او نه شکار می‌کند و نه شکار می‌شود، از ریشه گیاهان تغذیه می‌کند و به پرندگان کوچک اجازه می‌دهد تا بر پشتش بنشینند. کرگدن موجودی است آرام. با اینکه ضربه شاخش می‌تواند فولاد را هم پاره کند اما کمتر کسی یا چیزی کرگدن را عصبانی می‌کند. کرگدن موجودی است تنها. او تنهای تنها،‌ دشت‌ها و جنگل‌ها را در می‌نوردد و همیشه در سفر است. کرگدن موجودی است منتظر؛ سال‌های سال است مشتاق منتظر آمدن روزی است که افق به تاخیر افتاده عهدشان، دشت را به رنگ خون کند....

 

درباره این موجود 2 متری چه کار می‌شود کرد؟ این آناتومی‌ عجیب و پیچیده که حتی دانشمندان هم هنوز نتوانسته اند تجزیه و تحلیلش کنند، چه امکاناتی برای قصه گویی و آفرینش ادبی به ما می‌دهد؟ اگر شما بخواهید با عنصر کرگدن قصه بنویسید، چه کار می‌کنید؟ بهانه مان هم نمایش پرستاره "کرگدن" بود که این روزها حسابی سر و صدا کرده است....


     

مطلب مجله در این مورد زیاده و ادامه داره، من همین قسمتش رو نوشتم. تو این نوشته علت علاقه ام به کرگدن رو با یک بیان خوب پیدا کردم.


فردا که شد...

 

فردا که شد زندگی رو، شکل خودت تجربه کن
این بار تو بجای ما، آزادی رو ترجمه کن

فردا که شد رویاهاتو ،درگیرِ با تو طوفان نکن
راهای رفته ی مارو ،دوباره امتحان نکن

یه پرده ی تازه روی ،منظره های غم بکش
با جوهر خودت روی ،مشقای ما قلم بکش

توو فرداهای دوری که، ترسی تووی دلت نشست
اون روزی که به اشتباه ،پلی به دست تو شکست

شاید بفهمی ما چرا ،با دست خالی اومدیم
خواستیم که گل کنیم ولی، تیشه به ریشمون زدیم


ترانه سرا: بابک صحرایی

کاش می آمدی...


من در جادهای تنهاییه زندگی

پیچ و خم ها را با آرامش و لذت طی میکنم

کاش می آمدی و بهانه ها را نمی دیدی

کاش می آمدی و لحظه ها را با من شریک می شدی

نترس

حالا که بی منی نترس

تحمل کن این چند روز عمر را که خواهد گذشت

این منه تنها و خسته مسیر خود را خواهم رفت

خسته ام از خواستن و دنبالت دویدن

من مسیر را خواهم رفت خواهی بیا نازنینم

بازوان خسته من منتظر دستان ظریف توست


کاش می آمدی و مرا تنها در جادهای زندگی رها نمی کردی



چیزهایی که آموخته ام

انسان هایی که ذهن خلاق و ایده پردازی دارند از آرشیو بتا یا همان قوه تخیل وتصویر ساز خوبی برخوردارن.در کلاس عکاسی به من آموختند ایده پردازی مبحث مهمی در خلق آثار و ماندگاری یک اثر دارد و برای تقویت آرشیو بتا باید مطالعه شعر و کتاب و داستان دیدن فیلم و عکس سفر کردن و...

اما سفر و خواندن کتاب کمک بیشتری به آرشیو بتا انسان میکند. چون ما در سفر کلی چیزهای مختلف و جدید میبینیم و با کتاب خواندن مطالب را در ذهن خود تصویر سازی میکنیم.نوع نگاه و ایده است باعث تفاوت و ماندگاری آثار هنری میشود.



من آموخته ام داشتن دوست خوب و ارتباط با انسان های محترم و شریف به شدت روی رفتار و خلق و خوی انسان تاثیر میگذارد و گاهی تاثیری هم تراز با خانواده و شاید در گاهی اوقات تاثیری فراتر از خانواده در رفتار و موفقیت یک فرد دارد.پس در انتخاب و ارتباط با دوستان و انسانها باید خوب دقت کرد.


یاد گرفته ام یک فرد به تنهایی نمیتواند روی یک جامعه بزرگ تاثیر بگذارد اما میتواند روی یک گروه کوچک تاثیر بگذارد و گروه کوچک اگر درست انتخاب شده باشد و نفوذ خوبی در جامعه داشته باشد میتواند در گروه بزرگتر تاثیر بگذارد و این گونه یک فرد میتواند طرز فکر و نظر خود را به یک جامعه القا کند.


جدیدا به این مطلب خیلی فکر میکنم: